بخش چهاردهم ابرها در اختيار ائمه عليهم السّلام است و امكانات براى آنها آماده است‏

اختصاص: قصير گفت حضرت باقر عليه السّلام بمن ابتداء فرمود: در اختيار ذو القرنين دو نوع ابر قرار دادند او ابر نرم را اختيار كرد و براى امام شما ابر سخت را گذاشت عرضكردم ابر سخت چيست فرمود ابرى كه در آن رعد و برق و صاعقه است كه امام شما سوار آن مى‏شود اما او بزودى سوار ابرها مى‏شود و بر اسباب تسلط خواهد يافت اسباب آسمانها و زمين‏هاى هفتگانه كه پنج زمين آن آباد است و دو زمين خراب. اختصاص: ابا بصير از حضرت باقر عليه السّلام نقل كرد كه فرمود حضرت على‏

 

مالك روى زمين و زير زمين بود دو ابر برايش آشكار شد يكى سخت و ديگرى نرم در ابر سخت ملك زير زمين و در ابر نرم ملك بالاى زمين بود. على عليه السّلام ابر سخت را انتخاب كرد آن ابر على عليه السّلام را بهفت زمين گردانيد سه زمين را خراب و چهار زمين را آباد يافت. اختصاص: سماعة بن مهران گفت خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم صداى رعد در آسمان بلند شد و برقى زد آن جناب فرمود آنچه از رعد و برق در اين ابر مشاهده كرديد از دستور امام شما است عرض كردم منظورتان كيست؟

فرمود امير المؤمنين عليه السّلام. شيخ حسن بن سليمان در كتاب محتضر مى‏نويسد كه بعضى از علماى شيعه در كتاب منهج التحقيق باسناد خود از سلمان فارسى نقل كرده كه گفت:

من با حسن و حسين عليهما السّلام و محمّد بن حنفيه و محمّد بن ابى بكر و عمار ياسر و مقداد بن اسود كندى بودم حضرت امام حسن گفت يا امير المؤمنين سليمان بن داود از خدا سلطنتى را خواست كه شايسته احدى بعد از او نباشد. خداوند باو عطا كرد آيا شما از قدرت سليمان دارى؟! فرمود: قسم بآن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد سليمان بن داود از خدا درخواست ملك كرد باو عنايت نمود ولى پدرت قدرتى دارد كه احدى پس از جدّت پيامبر از پيشينيان و نه آنهائى كه خواهند آمد داراى چنين قدرتى نبوده و نخواهند بود.

امام حسن گفت: مايليم بما نشان دهى از فضل و مقام خود كه خداوند عنايت كرده. فرمود ان شاء اللَّه ميدهم. امير المؤمنين از جاى حركت كرده وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و مقدارى دعا كرد كه ما نفهميديم سپس با دست اشاره بطرف مغرب كرد طولى نكشيد كه ابرى آمد و بر روى خانه قرار گرفت و بطرف ديگر خانه ابرى ديگر وجود داشت.

امير المؤمنين فرمود: اى ابر پائين بيا باجازه خدا. پائين آمد در حالى‏

 

كه ميگفت اشهد ان لا اله الّا اللَّه و ان محمّدا رسول اللَّه و انك خليفته و وصيه تو جانشين پيامبر و وصى او هستى هر كس در اين مورد شك كند هلاك مى‏شود و هر كه چنگ بدامن تو زند براه نجات است. گفت ابر بر زمين گسترده شد بطورى كه بصورت سفره‏اى گسترده مينمود امير المؤمنين عليه السّلام فرمود روى ابر بنشينيد، نشستيم و هر كدام جاى خود را گرفتيم اشاره بابر ديگر نمود. او نيز پائين آمد و همان سخنان اوّلى را گفت:

امير المؤمنين عليه السّلام تنها بر روى آن نشست و سخنى گفت و اشاره كرد كه بطرف مغرب برود، ناگهان باد وزيد و زير دو ابر زد و بآهستگى آنها را بلند كرد.

من توجه بامير المؤمنين عليه السّلام كردم ديدم روى تختى نشسته و نور از صورتش ميدرخشد بطورى كه چشم خيره ميكند. امام حسن گفت يا امير المؤمنين سليمان بن داود بوسيله انگشتر خود حكومت ميكرد شما با چه وسيله فرمانروائى ميكنيد.

فرمود عين اللَّه در زمين و زبان گوياى خدا در ميان مردمم من نور خاموش نشدنى خدايم من درب بسوى خدايم و حجت او بر مردم.

سپس فرمود: مايليد بشما انگشتر سليمان را نشان دهم گفتيم آرى دست خود را در گريبان برد و انگشترى از نقره از ياقوت قرمز بيرون آورد كه بر آن نوشته بود محمّد و على. سلمان گفت ما از اين مطلب در شگفت شديم فرمود از چه تعجب ميكنيد از مثل من تعجب نيست من امروز چيزى را بشما نشان ميدهم كه تاكنون نديده‏ايد.

امام حسن عليه السّلام عرض كرد مايلم ياجوج و مأجوج و سدّى كه بين ما و آنها است نشان دهى باد كه در زير ابر بود بحركت در آمد و صدائى مانند رعد شنيديم و در هوا بالا رفت امير المؤمنين عليه السّلام جلو ما بود تا رسيديم بكوه بسيار بلندى ناگاه درخت خشكى ديديم كه برگهايش ريخته بود و شاخه‏هايش خشك بود.

 

امام حسن گفت چرا اين درخت خشك شده فرمود از او بپرس او بتو جواب خواهد داد. امام حسن گفت اى درخت ترا چه شده كه چنين خشك‏شده‏اى؟

جواب نداد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود ترا بحق خود سوگند ميدهم جواب او را بده! راوى گفت: بخدا قسم شنيدم ميگفت لبيك لبيك اى وصى پيامبر و جانشين او سپس گفت اى امام حسن امير المؤمنين هر شب پيش من مى‏آمد هنگام سحر و دو ركعت نماز ميخواند و خدا را تسبيح مى‏كرد زياد وقتى از دعا فارغ ميشد ابرى مى‏آمد سفيد كه از آن بوى مشك مى‏وزيد و بر روى آن تختى قرار داشت بر آن مى‏نشست على عليه السّلام را مى‏برد و من ببركت آن جناب زندگى ميكردم چهل روز است كه از من جدا شده اين مطلب موجب خشكى من شده است.

امير المؤمنين از جاى حركت كرد و دو ركعت نماز خواند و دست بر آن ماليد درخت سبز شد و بصورت اول برگشت به باد دستور داد ما را بحركت درآورد. ناگاه ملكى را ديديم كه دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق بود همين كه آن ملك امير المؤمنين را ديد گفت گواهى ميدهم به لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له و محمّد عبده و رسوله خداوند او را براى هدايت و دين حق فرستاده تا دينش را بر تمام اديان پيروز نمايد گر چه مشركان نپسندند و گواهى ميدهم كه تو وصى و خليفه واقعى او هستى.

گفتيم يا امير المؤمنين اين كيست كه يك دستش در مغرب و ديگرى در مشرق است فرمود اين فرشته‏ايست كه مامور تاريكى شب و روز است پيوسته تا روز قيامت.

و خداوند امر دنيا را بمن سپرده، اعمال مردم هر روز بر من عرضه مى‏شود بعد بجانب خدا بلند مى‏شود. بعد رفتيم تا رسيديم بسدّ ياجوج و مأجوج امير- المؤمنين عليه السّلام بباد فرمود ما را پائين اين كوه پائين بياور با دست اشاره بكوهى بسيار بلند كرد و آن كوه خضر عليه السّلام بود سدّ را ديديم باندازه يك چشم انداز بلند

 

بود سياه رنگ، همچون شبى تاريك از اطراف آن دود بيرون مى‏آمد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود اى ابا محمّد من صاحب اين امر بر اين بندگان هستم. سلمان گفت من سه دسته ديدم طول قامت هر كدام از آنها صد و بيست ذراع بود و دسته دوم هفتاد ذراع و دسته سوم يك گوش خود را زير خود فرش ميكرد و گوش ديگر را روكش و لحاف خود قرار ميداد «1». سپس امير المؤمنين عليه السّلام بباد دستور داد او بجانب كوه قاف حركت كند بآنجا رسيد ديديم از زمرد سبز است و بر روى آن فرشته‏ايست بصورت عقاب، همين كه فرشته امير المؤمنين عليه السّلام را ديد گفت السّلام عليك يا وصىّ رسول اللَّه و خليفته اجازه ميدهى من حرف بزنم. امام عليه السّلام جواب سلامش را داد و فرمود: اگر مايلى صحبت كن در صورتى كه بخواهى بتو ميگويم ميخواهى چه سؤال از من بكنى.

فرشته گفت: تو بفرما يا امير المؤمنين فرمود: ميخواهى بتو اجازه دهم كه بديدن خضر عليه السّلام بروى گفت درست است فرمود بتو اجازه دادم فرشته با سرعت حركت كرد بعد از اينكه گفت بسم اللَّه الرحمن الرحيم سپس روى كوه مقدارى راه رفتيم چيزى نگذشت كه فرشته بمكان خود برگشت بعد از زيارت خضر عليه السّلام سلمان گفت گمان ميكنم اين فرشته خضر را زيارت نكرده بود تا شما باو اجازه ندادى.

فرمود قسم بآن خدائى كه آسمان را بدون ستون برافراشته اگر يكى از آنها تصميم داشته باشد بقدر يك نفس كشيدن از جاى خود تغيير محل دهد تا من اجازه ندهم نخواهد رفت حال پسرم حسن نيز چنين خواهد شد بعد از او حسين و نه نفر از اولاد حسين كه نهمى آنها قائم ايشان است. عرض كرديم‏

 

اسم فرشته‏اى كه مامور قاف است چيست. فرمود: ترجائيل گفتيم يا امير- المؤمنين چگونه شما هر شب باينجا مى‏آيى و برمى‏گردى فرمود: همين طور كه شما را آوردم. قسم بآن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد من از ملكوت آسمانها و زمين آنقدر در اختيارم هست كه اگر شما مقدارى از آن مطلع شويد تاب تحملش را نداريد. اسم اعظم خدا هفتاد و دو حرف است در نزد آصف بن برخيا يك حرف بود همان يك حرف را بزبان آورد خداوند فاصله بين او و تخت بلقيس را فرو برد بطورى كه تخت را برداشت بعد زمين بمدت يك چشم بهم زدن بصورت اولى برگشت در نزد ما بخداوند سوگند هفتاد و دو حرف است يك حرف ديگر هست كه خداوند بخود اختصاص داده و در علم غيب است و لا حول و لا قوة الّا باللَّه العلى العظيم. هر كه ما را شناخت شناخت و هر كه منكر ما شد منكر شد سپس از جاى حركت كرد، ما هم حركت كرديم ناگاه جوانى را ديديم كه بين دو قبر مشغول نماز خواندن است.

گفتيم يا امير المؤمنين اين جوان كيست؟ فرمود صالح پيامبر است فرمود اين دو قبر متعلق بمادر و پدر اوست و او خدا را بين اين دو قبر پرستش ميكند، همين كه چشم صالح بعلى عليه السّلام افتاد از گريه نتوانست خوددارى كند با دست اشاره بامير المؤمنين عليه السّلام كرد سپس برگرداند دست خود را بطرف سينه‏اش در حال گريه امير المؤمنين عليه السّلام جلو او ايستاد تا از نماز فارغ شد گفتيم چرا گريه كردى؟

گفت امير المؤمنين عليه السّلام هر روز صبح مى‏آمد و مى‏نشست عبادت من با تماشاى رخسار ايشان افزايش مى‏يافت، مدت ده روز است كه اين ديدار من قطع شده بهمين جهت ناراحت شده‏ام ما تعجب كرديم از اين جريان.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود مايليد بشما سليمان بن داود را نشان بدهم گفتيم آرى از جاى حركت كرد ما در خدمت آن جناب بوديم تا وارد بستانى‏

 

شديم كه نيكوتر از آن نديده بوديم در آن باغ انواع مختلف ميوه‏ها و انگور و نهرهاى جارى و پرندگان روى درخت‏ها به نغمه‏سرائى مشغول بودند.

همين كه پرنده‏ها آن جناب را مشاهده كردند، آمدند اطراف ايشان پر ميزدند تا بالاخره رسيديم بوسط باغ ناگهان جوانى را ديديم كه به پشت خوابيده و دست خود را روى سينه‏اش گذاشته. امير المؤمنين عليه السّلام انگشتر را از گريبان خارج نمود و آن را در انگشت سليمان كرد از جاى حركت كرد و ايستاد و گفت السّلام عليك يا امير المؤمنين و وصى پيامبر خدا، بخدا قسم تو صديق اكبر و فاروق اعظمى هر كه چنگ بدامن تو زد رستگار شد و هر كه از تو كناره گرفت نااميد و زيانكار گرديد من از خداوند بحق شما اهل بيت درخواست نمودم خداوند اين قدرت را بمن داد.

سلمان گفت من سخن سليمان بن داود را كه شنيدم نتوانستم خود را نگاهدارم و خود را بر روى پاهاى امير المؤمنين عليه السّلام انداختم و شروع ببوسه نمودم و خداى را سپاسگزارى كردم بر اين نعمت بزرگى كه نصيب من نموده بهدايت يافتن بولايت اهل بيت كه خداوند آنها را از آلودگى پاك و پاكيزه نموده بقيه دوستان من نيز كار مرا انجام دادند.

بعد من از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدم پشت قاف چيست؟ فرمود: پشت قاف چيزهائى است كه علم شما بآن نميرسد عرض كرديم شما اطلاع داريد؟

فرمود: علم من نسبت به پشت قاف مانند اطلاع من است از اين دنيا و آنچه در آن است من نگهبان و گواه بر آن هستم پس از پيامبر همچنين اوصياى بعد از من از فرزندانم.

سپس فرمود: من براه‏هاى آسمان‏ها آشناتر از راه‏هاى زمين هستم ما اسم مخزون (مكنون) هستيم ما اسماء حسنى هستيم كه وقتى خدا را بآن اسمها بخوانند جواب خواهد داد، ما اسمهاى نوشته شده بر عرش هستيم‏

 

بواسطه ما خدا آسمان و زمين و عرش و كرسى و بهشت و جهنم را آفريد و از ما آموختند. ملائكه تسبيح و تقديس و توحيد و تهليل و تكبير را ما همان كلماتى هستيم كه آدم از خدا دريافت كرد و خداوند توبه‏اش را پذيرفت. سپس فرمود: مى‏خواهيد چيز شگفت انگيزى بشما نشان دهم؟ گفتم چرا. فرمود: چشم خود را ببنديد همين كار را كرديم فرمود: باز كنيد ناگاه خود را در شهرى ديديم كه از آن بزرگتر نديده بوديم بازارها مرتب بود و در آن جا مردمى بودند كه بزرگتر از آنها نديده بوديم بطول درخت خرما گفتيم يا امير المؤمنين اينها كيانند؟ فرمود: باقيمانده قوم عاد هستند كه كافرند و ايمان بخداى عزيز نياورده‏اند خواستم آنها را بشما نشان دهم اين شهر و اهل آن را ميخواهم هلاك كنم در حالى كه اطلاع ندارند.

عرض كرديم بدون دليل آنها را مى‏كشى؟ فرمود: نه با دليل نزديك ايشان رفت خود را بايشان نشان داد حمله كردند كه آن جناب را بكشند آنها ما را نمى‏ديدند سپس از آنها فاصله گرفت و بما نزديك شد و با دست بر روى سينه و بدنهاى ما كشيد و سخنانى فرمود كه ما نفهميديم باز بطرف آنها براى مرتبه دوم رفت تا مقابل ايشان رسيد و فريادى كشيد سلمان گفت خيال كرديم زمين زير و رو شد و آسمان فرو ريخت و تمام صاعقه‏ها از دهان ايشان خارج شد يك نفر از آنها باقى نماند عرضكردم يا امير المؤمنين خدا با آنها چه خواهد كرد فرمود: هلاكت شدند و بطرف آتش جهنم رهسپار گرديدند. عرضكرديم اين معجزه‏ايست كه مانند آن را نديده و نشنيده‏ايم.

فرمود: ميخواهيد عجيب‏تر از ايشان بشما نشان دهم. عرضكرديم ديگر هيچ كدام طاقت تحمل بيشتر از اين را نداريم لعنت خدا و ملائكه و تمام مردم تا روز قيامت بر كسى باد كه ترا دوست ندارد و ايمان بفضل و جلال عظيم تو در نزد خدا نياورده.

سپس در خواست كرديم ما را بوطنمان برگرداند فرمود: اين كار را

 

ان شاء اللَّه انجام ميدهم اشاره بدو ابر نمود بما نزديك شدند فرمود: برويد جاى خود را بگيريد ما روى يك ابر نشستيم امير المؤمنين عليه السّلام روى ابر ديگرى بباد دستور داد ما را حركت داد تا ميان فضا رسيديم زمين را مانند يك سكه نقره ديديم بعد ما را گذاشت در خانه امير المؤمنين عليه السّلام بفاصله كمتر از يك چشم بهم زدن موقع اذان ظهر كه مؤذن اذان ميگفت بمدينه رسيديم موقع برآمدن آفتاب از مدينه خارج شده بوديم گفتيم واقعا شگفت انگيز است در كوه قاف بوديم كه پنج سال راه است و برگشتيم در مدت پنج ساعت از روز. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اگر من بخواهم تمام دنيا و آسمانهاى هفتگانه را بگردم و برگردم در فاصله كمتر از يك چشم بهم زدن با اسم اعظمى كه دارم مى‏توانم. عرض كرديم شما بخدا قسم آيت عظماى پروردگار و معجزه حيرت انگيز هستى پس از برادر و پسر عمويت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله.

 

مجلسى عليه الرحمه ميگويد اين خبر بعيد بنظر ميرسد كه در كتاب‏هاى اصول نديديم و رد هم نميكنيم علم آن را واگذار بخود ائمه عليهم السّلام ميكنيم.