پكنز كراجكى صفحه 167.
شعبى گفت در واسط بودم در روز عيد قربان به نماز عيد رفتم با حجاج، خطبه بليغى ايراد كرد. پس از تمام كردن خطبه فرستاده حجاج پيش من آمده كه حجاج تو را مىخواهد. پيش او رفتم ديدم نشسته نيم خيز گفت: شعبى امروز روز قربان است من مىخواهم يك نفر از اهالى عراق را قربانى كنم خواستم تو حرفهاى او را بشنوى تا بدانى در چنين كارى نسبت به او اشتباه نكردهام.
گفتم امير اگر صلاح مىدانى به سنت پيامبر رفتار كنى و قربانى خود را طبق دستور آن جناب بنمائى و صرف نظر از آنچه تصميم دارى انجام دهى بنمائى در اين روز بزرگ. گفت اگر تو سخن آن مرد را بشنوى خواهى فهميد كار من صحيح است به واسطه تهمتى كه به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله مىزند و شبهه در دين ايجاد مىكند. گفتم اگر ممكن است مرا از اين كار معاف بفرمائيد. گفت امكان ندارد و دستور داد سفرهاى چرمين گستردند و جلاد حاضر شد. گفت پيرمرد را بياوريد. وقتى آوردند ديدم يحيى بن يعمر است خيلى غمگين شدم و با خود گفتم يحيى چه مىگويد كه موجب قتلش شود.
حجاج روى به جانب او كرده گفت تو خود را رهبر عراقيان مىدانى؟ گفت نه، من يكى از فقهاى عراقم. گفت از كدام فقه تو استدلال مىكنى حسن و حسين از ذريه رسول الله صلى الله عليه و آله هستند؟ گفت من گمانم اين نيست بلكه عقيده واقعى دارم به آن. گفت به چه دليل مىگوئى؟ جواب داد به دليل قرآن. حجاج رو به جانب من نموده گفت گوش كن چه مىگويد آيا تو دليلى در قرآن مىيابى دلالت كند بر اينكه حسن و حسين عليهما السلام از ذريه رسول الله صلى الله عليه و آله
هستند. شروع به فكر كردم. چيزى به نظرم نيامد. حجاج نيز در انديشه شد و بعد به او گفت شايد منظور تو اين آيه است فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ و اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى مباهله رفت و با خود على و فاطمه و حسن و حسين را برد.پ شعبى گفت خوشحال شدم و با خود گفتم يحيى آزاد شد و نجات يافت. حجاج حافظ قرآن بود. يحيى گفت اين خود دليلى رسا براى اثبات اين مطلب است ولى به اين آيه استدلال نمىكنم. چهره حجاج زرد شد، سر بزير انداخت بعد سر به جانب يحيى بلند نموده گفت اگر تو دليل ديگرى بر اين مطلب آوردى ده هزار درهم به تو مىدهم اگر نياوردى من مجاز هستم در ريختن خون تو. يحيى جواب داد: درست است قبول دارم.
شعبى گفت من از گفته او غمگين شدم گفتم آيا يحيى را كافى نبود كه استدلال حجاج را قبول نمايد و او خوشحال شود كه قبل از يحيى اطلاع از چنين استدلالى داشته و موجب نجاتش شود. با اين كار حالا اطمينانى نيست كه هر استدلالى را بنمايد چون استدلال حجاج را باطل مىنمايد و مىفهماند كه اطلاعى داشته كه حجاج آن را نمىدانسته موجب كشتهشدنش شود.
در اين موقع يحيى گفت اين آيه وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ. پرسيد منظور از اين شخص كه از ذريه او داود و سليمان را مىداند كيست؟ حجاج گفت ابراهيم خليل و گفت پس داود و سليمان از ذريه ابراهيم هستند؟ جواب داد: آرى.
يحيى گفت در اين آيه ديگر چه كسانى را جزء ذريه او مىداند؟ حجاج خواند وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيى وَ عِيسى يحيى گفت از كدام جهت عيسى از ذريه ابراهيم است با اينكه پدر نداشته؟ حجاج گفت از طرف مادرش مريم. يحيى گفت آيا مريم به ابراهيم نزديكتر است يا فاطمه عليها السلام به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و عيسى به ابراهيم يا حسن و حسين به آن حضرت؟
شعبى گفت مثل اينكه دهان حجاج را بستند گفت بازش كنيد خدا رويش را زشت كند. ده هزار درهم را به او بپردازيد نامبارك باد زندگى او. بعد رو به من نموده گفت حرف تو صحيح بود ولى ما نپذيرفتيم. دستور داد شترى آوردند و قربانى كرد.
از جاى حركت كرد دستور داد سفره گستردند و با او غذا خورديم. ديگر حرفى نزد تا از پيش او خارج شدم. ديگر از استدلال يحيى زبان بند شده بود.