پاحتجاج طبرسى صفحه 108.
روايت شده كه گروهى از روميان در زمان ابا بكر به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود. راهب وارد مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت ابو بكر در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما خليفه پيامبريد و امين امينتان به طرف ابا بكر اشاره شد. راهب متوجه ابا بكر شد.
گفت اسم تو چيست پيرمرد! گفت عتيق پرسيد ديگر چه گفت صدّيق باز پرسيد ديگر چه جواب داد غير از اينها اسمى براى خود نمىدانم گفت تو شخصى كه من مىخواهم نيستى ابا بكر گفت چه منظورى دارى گفت من از مملكت روم آمدهام و يك شتر پر از طلا و نقره آوردهام تا از امين اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مىشوم و هر دستورى داد مىپذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مىگذارم اگر نتوانست بر مىگردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آوردهام بر مىگردانم.
ابو بكر گفت هر چه مايلى بپرس راهب گفت لب به سخن نمىگشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى، ابا بكر گفت تو در امانى و هيچ دغدغهاى نداشته باش هر چه مىخواهى بگو راهب گفت بگو خدا چه چيز ندارد و
چه چيز نزد او نيست و از چه چيز علم ندارد ابا بكر به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد عمر را خبر كنيد. عمر آمد و نشست ابا بكر به او گفت از اين شخص بپرس راهب روى به عمر كرده سؤالهاى خود را تكرار نمود عمر نيز نتوانست جواب بگويد بعد عثمان آمد بين راهب و عثمان نيز آنچه بين اين دو واقع شد به وقوع پيوست.پ راهب گفت شخصيتهاى بزرگى هستند اما قدرت جوابگوئى از مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود ابا بكر به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مىكرديم.
سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت على بن ابى طالب عليه السلام رسيد كه در صحن خانهاش نشسته بود با حسن و حسين جريان را نقل كرد از جاى حركت كرد با حسن و حسين و به مسجد آمد همين كه چشم مردم به على عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان آن جناب وارد شد ابو بكر گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيدهاى.
راهب متوجه على عليه السلام شده گفت اسم شما چيست؟ فرمود اسم من در نزد يهود اليا و در نزد نصرانيان ايليا و پدرم على نهاده و مادرم حيدره گفت چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟ فرمود برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است راهب گفت به پروردگار عيسى منظور من تو هستى بگو خدا چه ندارد و چه در نزد او نيست و چه چيز را نمىداند.
على عليه السلام فرمود به شخص مطلعى برخورد كردى اما آنچه خدا ندارد خدا را رفيق و فرزندى نيست اما چيزى كه در نزد خدا نيست ظلم است به احدى و امّا آنچه خدا نمىداند شريك در ملك است كه براى خود شريكى نمىداند.
راهب از جاى حركت كرد و زنار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مىدهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب
گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايستهتر به اين مجلس از ديگران هستى بگو ببينم تو با اين مردم چه مىكنى؟ على عليه السلام جوابى به او داد راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت.پ امالى طوسى صفحه 137.
سلمان فارسى گفت پس از درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه ابا بكر زمامدار شد گروهى از نصرانيان وارد مدينه شدند كه رهبر آنها جاثليق ايشان بود سخنور و با اطلاع بود تورات و انجيل را از حفظ داشت پيش ابا بكر آمدند جاثليق رو به ابا بكر كرده گفت ما در انجيل خواندهايم كه پيامبرى بعد از عيسى خواهد آمد ما شنيدهايم كه محمد بن عبد الله قيام به رسالت نموده به فرمانرواى مملكت خود مراجعه نموديم شخصيتهاى مملكت را جمع نموده و به دنبال جستجوى واقعيت فرستاد اينك كه پيامبر شما از دست ما رفته و در كتابهاى ما است كه هيچ پيامبرى از دنيا نمىرود مگر اينكه بجاى خود وصى و جانشينى قرار مىدهد تا آنها را راهنمائى كند و از نور دانش او استفاده نمايند اينك اگر تو وصى او هستى سؤالهاى خود را از تو مىنمائيم.
عمر گفت آرى همين شخص خليفه پيغمبر است جاثليق به دو زانو نشست و گفت اى خليفه بگو ببينم شما را در دين چه فضيلتى بر ما است ما براى همين سؤال آمدهايم ابو بكر گفت ما مؤمن هستيم و شما كافريد مؤمن بهتر از كافر است و ايمان از كفر بهتر. جاثليق گفت اين ادعائى است كه دليل لازم دارد بگو ببينم تو مؤمنى در نزد خدا يا پيش خودت گفت من در نزد خود مؤمنم از پيش خدا اطلاعى ندارم.
جاثليق گفت من هم به نظر تو كافرم چنانچه تو به نظر خود مؤمنى گفت تو به نظر من كافرى اما نمىدانم در نزد خدا چگونه هستى. جاثليق گفت تو اكنون در مورد خود و من مشكوك هستى و در دين خود يقين ندارى بگو آيا تو را نزد خداوند منزلتى است در بهشت بواسطه اين دين و آئينى كه دارى؟
گفت من مقامى در بهشت دارم به واسطه وعدهاى كه دادهاند نمىدانم به آن مقام مىرسم يا نه گفت اميد مقامى براى من در بهشت دارى؟ ابا بكر در پاسخ گفت آرى اميدوارم. جاثليق گفت اكنون تو را اميدوار نسبت به مقام من در بهشت مىبينم ولى در مورد خود خائف و ترسانى بگو چه فضيلتى بر من دارى در علم؟پ سپس پرسيد آيا تو تمام علم پيامبر خود را دارى؟ گفت نه همان قدر كه به من رسيده مطلعم پرسيد چه شد كه خليفه شدى با اينكه علمى كه امت او نيازمند هستند ندارى و چگونه مردم تو را به اين مقام رساندهاند؟
عمر گفت نصرانى زبان خود را نگه دار از اين حرفها، و گر نه خونت را مىريزيم نصرانى گفت اين از عدالت دور است كسى كه براى هدايت و راهنمائى آمده او را بكشند.
سلمان گفت گويا لباس خوارى و مذلت بر تن ما كرده بودند از جاى حركت كرده پيش على عليه السلام آمدم جريان را عرض كردم جانم فدايش باد به مسجد آمد وقتى نصرانى مىگفت مرا راهنمائى كنيد به كسى كه بتواند پاسخ مرا بدهد امير المؤمنين عليه السلام فرمود سؤال كن قسم به آن كس كه دانه را شكافت از گذشته و آينده هر چه بپرسى جواب از جانب پيامبر هدايت بخش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله خواهم داد گفت همان سؤالى را كه از اين پيرمرد كردم از تو مىكنم آيا تو نزد خدا و خودت مؤمنى؟ فرمود من در نزد خدا مؤمنم همان طور كه در نزد عقيده خود مؤمن هستم.
جاثليق گفت الله اكبر اين سخن از روى اعتماد به دين است و يقين صحيح دارد بگو ببينم مقام تو در بهشت چگونه است فرمود در مقام پيامبر امّى در فردوس اعلى جاى دارم هيچ شك و شبههاى در اين وعدهاى كه خدايم داده ندارم.
جاثليق گفت از كجا اطلاع پيدا كردى به اين وعده؟ فرمود به وسيله كتاب منزل و راستگوئى پيامبر مرسل. گفت راستگوئى پيامبر را از كجا اطلاع دارى گفت به وسيله دلائل آشكار و معجزات عالى. جاثليق گفت اين راه استدلال است براى كسى كه بدنبال دليل باشد. گفت بگو ببينم خدا امروز كجا است؟ فرمود نصرانى! خدا منزه
است از جاى داشتن و بزرگتر از آن است كه به مكان نياز داشته باشد در ازل بود كه مكان وجود نداشت اكنون نيز هست از حالى به حال ديگر تغيير نمىكند.پ گفت احسن همين طور است اى دانشمند جوابى كوتاه دادى بگو آيا خداوند با حواس درك مىشود به نظر تو تا هر كس جوياى او شد به وسيله حواسّ خود خدا را درك نمايد اگر چنين نيست به چه صورت مىتوان معرفت پيدا كرد امير المؤمنين عليه السلام فرمود خداوند بزرگتر از آن است كه او را توصيف به مقدار نموده يا حواس دركش نمايد و يا با مقايسه نسبت به مردم شناخته شود و راه به شناخت او مصنوعات حيرت انگيز اوست كه عقلها را رهبرى به معرفتش مىنمايند و از وجود اين مصنوعات كه مشهور و معقول ما است پى به عظمتش مىبريم.
جاثليق گفت راست مىگوئى به خدا قسم اين حق و حقيقت است كه گمراهان در اين شناخت سرگردانند اينك بگو آنچه پيامبر شما در باره مسيح فرموده كه مخلوق خدا است به چه دليل ثابت مىكند كه عيسى مخلوق است و اولوهيت را از او نفى نموده و نقص به او نسبت داده مىدانى كه گروهى در دنيا اين اعتقاد را دارند.
امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ گفت مخلوق بودن را به اين ثابت مىنمايد كه عيسى محدود است و وجود او را (طول و عرض و وزن و مقدار) احاطه نموده و داراى شكل است و از حالى به حال ديگر تغيير مىيابد و قابل افزايش و نقصان است اما او را از مقام پيامبرى نفى نمىكنم و نه مقام عصمت را از او مىگيرم داراى كمال و تأييد پروردگار بوده و از جانب خداوند به ما اطلاع داده شد: او مانند آدم است كه از گل آفريده شده و به او گفته باش بوجود آمده.
جاثليق گفت نمىتوان بر اين سخن ايرادى گرفت جز اينكه استدلال از چيزهائى است مردم در آن اشتراك دارند (چه آنها كه اين استدلال برايشان شده و چه ديگران) تو از كجا اين اطلاع را پيدا كردهاى (كه عيسى چنين متولد شده).
فرمود به همان جهت كه گفتم من از گذشته و آينده اطلاع دارم.
جاثليق گفت اينك يك نمونه از اين اطلاعات برايم نقل كن تا برايم ثابت شود ادعاى تو.
امير المؤمنين عليه السلام فرمود اى نصرانى تو از محل خود خارج شدى تا با كسى كه بحث و استدلال مىكنى او را مغلوب نمائى و بر خلاف آنچه اكنون ادعا مىكنى كه مايلى هدايت شوى قصد داشتى آن شخص را مغلوب و خوار نمائى اما در خواب به تو مقام مرا گفتند و از سخنان من برايت نقل كردند و تو را از مخالفت با من ترسانيدند و گفتند بايد از او پيروى كنى.پ گفت راست مىگوئى قسم به آن كسى كه مسيح را برانگيخت از آنچه خبر دادى جز خدا هيچ كس اطلاع نداشت من گواهى مىدهم و مىگويم لا اله الا الله محمدا رسول الله و تو وصى پيامبرى و شايستهترين مردم به مقام اويى همراهان او نيز مسلمان شدند و گفتند مىرويم پيش فرمانرواى مملكتمان و او را به اين جريان اطلاع مىدهيم و به حق دعوتش مىنمائيم.
عمر به او گفت خدا را سپاسگزاريم كه تو و همراهانت را به حق هدايت نمود جز اينكه بايد بدانى علم نبوت در ميان خانواده خود پيامبر است و حكومت بعد از او در اختيار همان كسى است كه اول با او صحبت كردى امّت چنين صلاح دانستند و راضى شدند به دوست خود اين جريان را نيز مىگوئى و از او مىخواهى كه اطاعت از خليفه بنمايد. در جواب او جاثليق گفت فهميدم منظور تو چيست من در كار خود يقين دارم چه اظهار نمايم و چه پنهان.
مردم متفرق شدند اما عمر از آنها خواست كه اين جريان را به كسى نگويند و تهديد نمود كسى را كه بازگو نمايد و گفت به خدا قسم اگر مردم نگويند مسلمانى را كشت اين پير مرد و همراهان او را مىكشتيم من آنها را شياطين مىدانم تصميم دارند اختلاف بين اين امت بوجود آورند و آنها را به تباهى بكشند.
امير المؤمنين عليه السلام به سلمان فرمود ديدى چگونه خداوند محبت را آشكار نمود براى اولياى خود اما قوم ما بيشتر از ما نفرت پيدا كردند (با اين استدلال).پ در كتاب فضائل صفحه 202 و روضة نقل شده.
انس بن مالك گفت اسقف نجران پيش عمر آمد براى پرداخت جزيه. عمر او را
به اسلام دعوت كرد. اسقف گفت شما مىگوئيد خداوند بهشتى دارد كه عرض آن به اندازه آسمانها و زمين است پس جهنم كجاست عمر سكوت كرد و جوابى نداد.
جمعيت حاضر گفتند جواب او را بده يا امير المؤمنين تا خورده به اسلام نگيرد از خجالت سر به زير افكند و ساعتى سكوت كرد ناگهان ديدند درب مسجد را مردى به بازوان خود بست درست دقت كردند ديدند گنجينه علم پيامبر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شد از ديدن آن جناب مردم سخت خوشحال شدند.
همه مردم و عمر به احترام او از جاى حركت كردند. عمر گفت مولاى من كجا بودى كه جواب اين اسقف را بدهى سؤالى كرد كه ما را درمانده گذاشت جواب او را بده او مىخواهد مسلمان شود تو نور درخشنده و روشنى بخش تاريكىها هستى و پسر عموى پيامبر اسلام.پ على عليه السلام فرمود چه مىگوئى اسقف؟ گفت جوان شما مىگوئيد عرض بهشت به اندازه آسمانها و زمين است. جهنم كجا است؟ امام عليه السلام فرمود وقتى شب فرا رسد روز كجا است اسقف پرسيد تو كيستى جوان اجازه بده از اين آدم تندخو و بد اخلاق سؤالى بكنم يا عمر بگو كدام زمين است كه خورشيد بر آن يك ساعت تابيد و ديگر بر آن نتابيد عمر گفت مرا معاف دار از اين سؤال از على بن ابى طالب سؤال كن و از آن جناب درخواست كرد كه جوابش را بدهد امير المؤمنين عليه السلام فرمود آن زمين رود نيل است كه موسى از ميان آن عبور كرد و برايش شكافته شد خورشيد در آن ساعت بر آن زمين تابيد كه قبل و بعد از آن ديگر نتابيد و بهم پيوست براى فرعون و سپاهش.
اسقف گفت راست گفتى جوان اى سرور مردم اينك بگو آن چيست در دنيا كه مردم هر چه از آن استفاده مىكنند و بهره مىگيرند كم نمىشود بلكه افزايش مىيابد فرمود آن قرآن و علوم است.
گفت راست گفتى پرسيد آن رسولى كه خداوند فرستاد كه نه از جنيان بود و نه انسان كيست؟ فرمود آن كلاغى بود كه خدا فرستاد موقعى كه قابيل برادرش هابيل را كشت و نمىدانست پيكر برادر خود را چه كند در اين موقع خداوند كلاغى را فرستاد
تا زمين را بكاود و به او نشان دهد چگونه جثه برادر را دفن نمايد.
گفت راست گفتى جوان اينك سؤال ديگرى دارم ولى مايلم اين شخص جواب آن را بدهد اشاره به عمر كرد گفت بگو خدا كجا است عمر خشمگين شد و جوابى نداد.پ على عليه السلام رو به عمر نموده فرمود خشمگين نشو تا نگويد تو عاجز از جوابى. عمر گفت شما به او جواب بدهيد فرمود روزى خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودم فرشتهاى آمد و سلام كرد جوابش را داد فرمود كجا بودى گفت در خدمت پروردگارم بالاى هفت آسمان.
بعد فرشته ديگرى آمد از او پرسيد كجا بودى؟ گفت نزد پروردگارم در درون زمين هفتم پائين فرشته ديگرى آمد از او پرسيد كجا بودى؟ گفت حضور پروردگارم در مشرق آفتاب فرشته چهارم آمد پرسيد كجا بودى گفت در مغرب آفتاب زيرا جايى خالى از خدا نيست و او در چيزى قرار ندارد و نه بر چيزى هست و نه از چيزى هست كرسىّ او آسمانها و زمين را فرا گرفته مثل و مانند ندارد شنوا و بينا است از او پنهان نيست ذرهاى در زمين و نه در آسمان نه كوچكتر از ذره و نه بزرگتر مىداند آنچه در آسمانها و زمين است هر نجوائى كه سه نفر با هم داشته باشند خدا چهارمى آنها است و پنج نفرى خدا ششمى آنها است چه كمتر و چه بيشتر كه باشند خدا با آنها است هر كجا باشند.
وقتى اسقف گفتار امير المؤمنين عليه السلام را شنيد گفت دست خويش را بده من گواهى مىدهم به لا اله الا الله و محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و اينكه تو خليفه الله در زمينى و وصى پيامبرى و اين آقاى خشمگين كه نشسته خود را پيوسته به دوش مردم تحميل مىنمايد و كانون خشم است شايسته اين مقام نيست تو شايسته هستى امام عليه السلام تبسمى نمود.پ از كتاب ارشاد القلوب ديلمى:
وقتى عمر به خلافت نشست بين يكى از يارانش بنام حارث بن سنان ازدى و مردى از انصار گفتگو و منازعهاى شد عمر براى او دادخواهى نكرد دوست عمر به
جانب قيصر روم رفت و مرتد از اسلام شد و تمام قرآن را فراموش كرد مگر اين آيه وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ اين آيه را قيصر شنيد گفت چند مسأله براى فرمانرواى عرب مىفرستم اگر جواب آن سؤالها را داد اسيران عرب را آزاد مىكنم اگر پاسخ نداد آن اسيران را وادار مىكنم به پذيرش نصرانيت هر كدام پذيرفتند بعنوان برده و بنده خود مىپذيرم و هر كدام نپذيرفتند او را مىكشم.پ نامهاى براى عمر بن خطاب نوشت و اين مسائل را پرسيد: 1- تفسير فاتحه.
2- آبى كه نه از زمين است و نه از آسمان. 3- كدام چيز است كه نفس مىكشد ولى روح در او نيست. 4- عصاى موسى از چيست و چه نام دارد و طول آن چقدر است. 5- كدام دختر بكرى است كه در دنيا متعلق به دو برادر است و در آخرت متعلق به يكى از آن دو. وقتى نامه به عمر رسيد از جواب آنها عاجز بود پناه به على بن ابى طالب عليه السلام برد.
امير المؤمنين عليه السلام در جواب قيصر نوشت اين نامه از طرف على بن ابى طالب داماد پيامبر صلى الله عليه و آله كه وارث علم او و نزديكترين فرد به او و وزير او و شايسته مقام ولايت و كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده از دشمنانش بيزار باشند نور چشم پيامبر و همسر دخترش و پدر فرزندش به جانب قيصر روم. اما بعد پس از حمد و ستايش خدا عالم خفيات و نازلكننده بركات هر كه را هدايت نمايد گمراهكننده نخواهد داشت و هر كه را گمراه نمايد هدايتكننده ندارد. نامه تو رسيد و عمر به من نشان داد اما جواب سؤال تو از اسم خدا اسمى است كه در او شفا از هر بيمارى است و كمك به هر دواء است و رحمان كمك است براى هر كس ايمان به او بياورد و آن نامى است كه جز خدا بر كسى نهاده نشده اما رحيم پس رحم مىكند به هر كس گناه كرده و توبه نمود و ايمان آورده و عمل صالح انجام دهد.
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ اين آيه ثناى ما است براى پروردگار بزرگمان به واسطه نعمتهائى كه به ما ارزانى داشته مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ او زمام تمام مخلوقات
را روز قيامت در اختيار دارد هر كس در دنيا شك داشته باشد يا ستمگر و جبار باشد او را به آتش مىافكند نمىتواند از عذاب خدا رهائى يابد شخص شاكّ و جبار. اما هر كس مطيع و فرمانبردار و پيوسته مراقب اطاعت خدا بوده داخل بهشت مىشود.پ إِيَّاكَ نَعْبُدُ خدا را مىپرستيم و براى او شريكى قائل نيستيم إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ما از خدا كمك مىخواهيم كه ما را مدد نمايد بر شيطان منفور تا ما را مانند شما گمراه نكند. اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ عبارت است از راه روشن هر كس در دنيا عمل صالح انجام دهد در قيامت از آن راه به بهشت رهسپار مىگردد.
صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ اين همان نعمتى است كه خداوند به پيامبران گذشته عنايت فرموده از خدا مىخواهيم كه ما را نيز مانند آنها مشمول نعمت خويش بگرداند غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ يهودان هستند كه نعمت خدا را به كفر تبديل نمودند خداوند بر آنها خشم گرفت كه به صورت ميمون و خوك درآمدند ما درخواست مىكنيم از خدا كه به ما خشم نگيرد چنانچه بر آنها خشم گرفت وَ لَا الضَّالِّينَ تو و امثال تو هستيد اى عابد صليب خبيث كه پس از عيسى بن مريم گمراه شديد ما از خداوند درخواست مىكنيم كه ما را به گمراهى نسپارد چنانچه شما گمراه شديد.
اما مسأله آبى كه نه از زمين و نه از آسمان است همان آبى است كه بلقيس براى سليمان بن داود فرستاد و آن عرق اسبها بود هنگامى كه در جنگ جست و خيز كنند.
جواب سؤالى كه نفس مىكشد اما روح ندارد صبح است كه الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ جواب عصاى موسى از چه بود و چقدر طول داشت و چه نام داشت و چگونه بود به آن عصا برنيه رايده مىگفتند وقتى در او روح وارد مىشد زياد مىگشت و وقتى روح از او خارج مىگشت كم مىشد، از عوسج بود و طول آن ده ذراع (فاصله از آرنج تا كف دست) جبرئيل آن را از بهشت آورده بود.
جواب دخترى كه متعلق به دو برادر بود در دنيا و در آخرت تعلق به يكى از آنها مىگيرد آن درخت خرما است در دنيا كه تعلق به مثل من مؤمن هم دارد و به مثل تو كه كافرى نيز دارد و هر دومان فرزند آدميم اما در آخرت متعلق به مسلمان است نه
كافر و مشرك و در بهشت خواهد بود نه در جهنم اين آيه همان مطلب را بيان مىكند فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ است. نامه را بست و به پيك داد و روانه شد. قيصر پس از قرائت جواب، اسيران را آزاد نمود ساكنين مملكت خود را به اسلام دعوت نمود.
نصرانيان اعتصاب نمودند و تصميم كشتن او را گرفتند.پ همه آنها را جمع كرد و گفت مردم من مىخواستم شما را بيازمايم و آنچه ابراز داشتم براى اين بود كه ببينم شما چگونه هستيد اينك كه آزمايش نمودم خدا را سپاسگزارم نصرانيان آرام گرفتند و اطمينان يافتند. گفتند ما نيز همين طور در باره تو گمان داشتيم. قيصر اسلام خود را پنهان كرد تا از دنيا رفت او به ياران نزديك و كسانى كه به آنها اعتماد داشت مىگفت عيسى بنده خدا و رسول او و كلمه خدا است كه به گريبان مريم القا نموده و روح از اوست و محمد صلى الله عليه و آله پس از عيسى پيامبر به حق است.
عيسى بشارت ظهور او را به ياران خود داده و مىگفت هر كس از شما او را درك كرد اسلام مرا به او برساند او برادر من و بنده خدا و پيامبر اوست و با دين اسلام از دنيا رفت.
وقتى قيصر از دنيا رفت جريان او را به هرقل اطلاع دادند گفت اين مطلب را پنهان نمائيد و انكار كنيد و اقرار به چنين چيزى نكنيد كه اگر مطلب آشكار شود پادشاه عرب طمع به مملكت ما مىاندازد كه شخصيت ما از بين مىرود و نابود مىشويم هر كدام از خواص قيصر و خدمتكاران و خانوادهاش چنين عقيدهاى دارند او را پنهان بداريد.
هرقل اظهار نصرانيت نمود و نفوذى پيدا كرد. پايان حديث (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ*).پ از همان كتاب ارشاد به اختلاف سند: سهل بن حنيف انصارى گفت ما با خالد بن وليد در مأموريتى مىرفتيم رسيديم به دير يك نصرانى بين شام و عراق.
راهب از دير سر برآورده گفت شما كه هستيد؟ گفتيم مسلمانيم از امت محمد صلى الله عليه و آله. از جايگاه خود خارج شد و به جمع ما پيوست پرسيد رهبر شما
كجا است؟ ما او را پيش خالد بن وليد آورديم. سلام كرد خالد جوابش را داد پير مردى كهنسال بود.
خالد گفت چند سال دارى؟ جواب داد دويست و سى سال. پرسيد چند سال است در اين دير زندگى مىكنى؟ گفت شصت سال. سؤال كرد تاكنون كسى را ديدهاى كه او عيسى را ديده باشد؟ گفت آرى دو نفر را ديدم كه هر دو عيسى را ديده بودند. پرسيد آنها به تو چه گفتند؟پ جواب داد يكى از آن دو گفت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح و كلمه خدا است كه به مريم القاء نموده عيسى مخلوق است نه خالق. سخنش را پذيرفتم و تصديق نمودم ديگرى گفت عيسى خدا است اما او را تكذيب نمودم و لعنتش كردم.
خالد گفت واقعا تعجب است كه دو نفر هر دو عيسى را ديده باشند و بر خلاف هم سخن بگويند. راهب گفت آن يكى پيرو هواى نفس خويش گرديد و اعمال زشت خويش را به اغواى شيطان نيك انگاشت اما ديگرى پيرو حق شد خداوند او را هدايت نمود.
پرسيد انجيل خواندهاى؟ جواب داد آرى گفت تورات چطور جواب داد چرا.
گفت پس به موسى ايمان دارى؟ جواب داد آرى. خالد گفت مايل نيستى كه مسلمان شوى و گواهى به رسالت حضرت محمد صلى الله عليه و آله بدهى؟ گفت من به او قبل از تو ايمان آوردهام گرچه سخنش را نشنيده بودم و او را نديدهام گفت پس تو اكنون ايمان به او مىآورى و به دستوراتش؟ جواب داد چگونه ايمان نياورم با اينكه نام او را در تورات و انجيل خواندهام و موسى و عيسى به آمدنش بشارت دادهاند. گفت پس چرا در اين دير سكونت اختيار كردهاى. گفت كجا بروم پيرمردى كهنسال و افتاده هستم ديگر عمرى از من باقى نمانده كه به مردم بپيوندم. شنيده بودم شما مىآئيد انتظار آمدنتان را داشتم كه سلام نمايم و اعلام كنم كه من پيرو ملت شمايم.
پرسيد پيامبر شما چه شد؟ جواب داد از دنيا رفت. پرسيد تو وصى او هستى؟
گفت نه ولى وصى او يكى از خويشاوندانش هست كه از ياران و صحابه او بوده.
پرسيد تو را چه كسى به اينجا گسيل داشته آيا وصى او فرستاده؟ گفت نه خليفهاش روانه كرده گفت آن خليفه غير وصى اوست؟ جواب داد آرى. گفت وصى او زنده است جواب داد آرى گفت چگونه چنين اتفاق افتاده؟ گفت مردم اجتماع نمودند و اين شخص را انتخاب كردند كه از خويشاوندانش نبود از صلحاء صحابه او به شمار مىرفت. گفت جريان تو از جريان آن دو مرد عجيبتر است كه در باره عيسى به اختلاف عقيده داشتند شما هم خلاف پيامبر خود نموديد و كار همان مرد را انجام داديد.پ خالد توجه به دوست پهلوى خود نموده گفت به خدا همين طور است ما پيروى هواى نفس خود را نموديم ديگرى را به جاى ديگرى نشانديم اگر اختلافى كه بين من و على در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشت نبود هيچ كس را بر او مقدم نمىداشتم.
مالك اشتر به نام مالك بن حارث كه حضور داشت گفت چرا بين تو و على اختلاف باشد جريان چه بوده؟ گفت من با او در شجاعت پيوسته مايل بودم برترى داشته باشم او داراى سابقه زياد در اسلام بود و با پيامبر صلى الله عليه و آله خويشاوندى داشت كه مرا آن امتيازها نبود بالاخره مرا به جانبدارى از قريش وادار نمود و اين اتفاق افتاد ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله مرا بر اين كار سرزنش نمود ولى من نپذيرفتم.
آنگاه رو به ديرانى نموده گفت حرف خود را بزن و از مطالبى كه مىگفتى ادامه بده گفت مىگويم من داراى دينى بودم كه تازه و جديد بود اما كهنه شد بطورى كه در آن دين پايدار بر حق باقى نماند مگر دو نفر يا سه نفر و دين شما نيز كهنه مىشود بطورى كه دو يا سه مرد در آن باقى نخواهد ماند. شما با مردن پيامبرتان يك درجه از اسلام را رها كرديد با از دنيا رفتن وصيّتان نيز يك درجه ديگر را از دست خواهيد داد تا يك نفر باقى نماند كه پيامبرتان را ديده باشد چنان دين شما فرسوده شود كه نماز و حج و جهاد و روزه شما فاسد گردد امانت و زكات از ميان شما برود باقيماندهاى از دين خواهد بود ميان شما تا كتابتان، خدايتان و از اهل بيت پيامبرتان
ميان شما باشد وقتى اين دو چيز از ميان شما رفت ديگر بجز شهادتين چيزى برايتان باقى نمىماند لا اله الا الله و محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله. در چنين موقعى قيامت شما و ديگران به پا مىخيزد و هنگام وعده فرا مىرسد و قيامت بر شما ملت مسلمان بپا خواهد شد زيرا آخرين امت هستيد به شما دنيا تمام و رستاخيز شروع مىشود.پ خالد گفت اين مطالب را پيامبرمان به ما فرموده اينك از عجيبترين چيزى كه مشاهده كردهاى در اين دير از وقتى سكونت گزيدهاى براى ما نقل كن. گفت بيشمار عجايب و افراد ديدهام خالد گفت بعضى از آنها را براى ما بگو. گفت بسيار خوب من در دل شب از دير خارج مىشدم براى وضو گرفتن كنار آبگيرى كه در دامنه اين كوه است و مقدارى آب نيز با خود برمىداشتم و به دير مىبردم در بين دو نماز مغرب و عشاء مىرفتم و كنار آبگير به استراحت مىپرداختم يك شب كنار آبگير بودم كه مردى آمد و سلام كرد جوابش را دادم. گفت از اينجا گروهى كه داراى گوسفند بودند ردّ نشدند و آنها را نديدى؟ گفتم نه. گفت گروهى از اعراب به يك گله گوسفند برخوردند كه غلام من آنها را مىچرانيد غلام و گوسفندها را پيش انداخته و بردهاند.
گفتم تو كيستى؟ گفت من مردى از بنى اسرائيلم. پرسيد دين تو چيست؟ گفتم تو چه دين دارى؟ جواب داد من يهودى هستم. گفتم من هم نصرانى هستم و روى از او برگردانيدم.
گفت شما خطا كردهايد و داخل اين دين شدهايد و راه درست را رها كردهايد پيوسته با من بحث مىكرد به او گفتم بيا دستهاى خود را برداريم و نفرين كنيم هر كدام بر باطل بود از خدا بخواهيم آتشى فرود آيد و او را فرا گيرد. دست برداشتيم اما هنوز دعاى ما تمام نشده بود كه ديدم آتش پيكر او را فرا گرفته و از زمين شعله بر مىخيزد. طولى نكشيد كه مردى آمد و سلام داد. جوابش را دادم. گفت شخصى را با اين نام و نشان مشاهده نكردى؟ گفتم چرا. جريان را برايش نقل كردم گفت دروغگو تو برادر مرا كشتهاى او مسلمان بود شروع كرد به ناسزا گفتن من با سنگ از او دفاع مىكردم او هم به من و عيسى مسيح ناسزا مىگفت و هر كس به دين عيسى بود
در همين موقع ديدم او نيز شروع به سوختن كرد. از همان آتش برادرش پيكر او را نيز فرا گرفت روى زمين افتاد در همين موقع كه از كار او در شگفت بودم شخص سومى آمد سلام كرد جواب دادم. گفت دو نفر با اين مشخصات نديدهاى؟ گفتم چرا ولى جريان را به او نگفتم كه باز مثل برادرش به جنگ با من برخيزد. گفتم بيا تا آنها را به تو نشان دهم. او را آوردم پهلوى آن دو به زمين نگاه كرد كه دود از آن بر مىخاست گفت اين چيست؟ جريان را برايش گفتم. گفت به خدا قسم اگر دو برادرم گواهى دهند به راستى تو، من پيرو تو خواهم شد و گر نه با تو به جنگ مىپردازم.پ فرياد برداشت دانيال! اين شخص راست مىگويد؟ گفت آرى اى هارون او را تصديق كن گفت: اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمة الله و عبده و رسوله.
گفتم خداى را سپاس كه تو را هدايت نمود گفت من و تو در راه خدا برادر مىشويم من داراى زن و فرزند و ثروتى هستم و گر نه با تو به سياحت مىپرداختم اما طاقت فراق آنها را ندارم اميد دارم خداوند به واسطه آنها به من در قيامت اجر و مزدى بدهد شايد هم بروم آنها را بياورم و نزديك دير تو ساكن شوم.
از پيش من رفت و چند شب فاصله شد و شبى آمد و فرياد زد ديدم با زن و بچه و گوسفندهايش آمده در همين نزديكى خيمهاى زد. پيوسته در دلهاى شب پيش او مىرفتم و به ملاقاتش بهرهمند بودم و واقعا برادر خوبى براى من بود. يك شب گفت من در تورات چيزى را خواندهام وقتى بيان كرد ديدم صفات پيامبر شما محمد مصطفى است صلى الله عليه و آله گفتم من مشخصات او را در تورات و انجيل ديدهام و ايمان به او آوردهام. به او انجيل آموختم و مشخصات پيامبر صلى الله عليه و آله را در انجيل برايش خواندم ما هر دو به او ايمان آورديم و دوستش مىداشتيم و آرزوى ديدارش را داشتيم.
مدتى به همين وضع زندگى كرد و بهترين شخص بود و با او انس داشتم از مقامات او اين بود كه براى چرانيدن گوسفندان خود خارج مىشد و در سرزمين خشك و بىعلف گوسفندهاى خود را نگه مىداشت ولى به زودى سرسبز و خرم مىشد وقتى باران مىآمد گوسفندان خود را جمع مىكرد اطراف خيمه و
گوسفندهايش باران مىآمد ولى به خيمه و گوسفندان او باران نمىرسيد در تابستان هر جا مىرفت بالاى سرش ابرى سايه مىافكند خيلى با مقام و با شخصيت بود و بسيار نماز مىخواند و روزه مىگرفت.پ گفت بالاخره هنگام مرگش رسيد مرا خواست بالاى سرش رفتم. پرسيدم چه شد كه مريض شدى؟ گفت به ياد گناهى افتادم كه در جوانى انجام داده بودم غش كردم بهوش آمدم باز به ياد گناه ديگرى افتادم دو مرتبه بيهوش شدم اين غشها موجب بيمارى من شد نمىدانم حالم چگونه است بعد گفت اگر محمد صلى الله عليه و آله پيامبر رحمت را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان اگر او را نديدى ولى به ملاقات وصيش نائل شدى باز سلام مرا برسان همين يك درخواست و تقاضا را از تو دارم. راهب گفت اينك من از جانب خود و دوستم از شما تقاضا دارم كه به وصى حضرت محمد صلى الله عليه و آله سلام برسانيد.
سهل بن حنيف گفت پس از بازگشت به مدينه على عليه السلام را مشاهده كردم جريان راهب را گفتم و آنچه با خالد گفتگو كرده بود و سلامى كه رسانيد از طرف خود و دوستش. شنيدم مولا فرمود سلام من بر او و هر كه مانند اوست و سلام بر تو اى سهل بن حنيف و او را ناراحت نديدم از يادآورى جريان خالد بن وليد و گفتارش و در اين مورد با من چيزى نگفت جز اينكه فرمود يا سهل خداوند تبارك و تعالى پيامبر اسلام محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را برانگيخت چيزى در زمين باقى نماند مگر اينكه ايمان به او آورد مگر شقاوتمندان جن و انس و تبهكاران آنها.
سهل گفت در دنيا چيزى خود را بر او برتر ندانست جز شقاوتمندان جن و انس و گنهكاران اين دو طايفه. سهل گفت مدتى گذشت من فراموش كردم جريان راهب را وقتى جريان زمامدارى على عليه السلام پيش آمد روزى در بازگشت از صفين به يك بيابان خشك رسيديم كه آب در آن وجود نداشت اين مطلب را شكايت كرديم به مولى. به راه افتاد تا رسيد به محلى كه خود مىدانست فرمود اينجا را حفر كنيد وقتى حفر نموديم به يك سنگ سخت و بزرگى رسيديم فرمود آن را از جاى بكنيد.
هر چه سعى كرديم نتوانستيم از جاى بكنيم.
پامير المؤمنين عليه السلام تبسمى نمود از ناتوانى ما، جلو سنگ آمد و با هر دو دست آن را گرفت مثل يك توپ از جاى كند ناگاه ديديم زير آن چشمهاى صاف است كه از سفيدى به يك نقره صيقلى مىنمود فرمود اينك بياشاميد و هر چه مىخواهيد آب برداريد بعد مرا آگاه كنيد. سهل گفت آب آشاميديم و برداشتيم بعد خدمت آن جناب رسيديم على عليه السلام به جانب چشمه به راه افتاد بدون ردا و كفش، سنگ را با دست از جاى برداشت و آن را گذاشت به دهان چشمه و با دست خاك بر روى آن ريخت همه اين جريانها را آن راهب مشاهده مىكرد نزديك ما ايستاده بود و سخن ما را مىشنيد از دير خود به زير آمد و گفت رهبر شما كجا است او را خدمت على عليه السلام برديم گفت اشهد ان لا اله الله و أنّ محمدا رسول الله و گواهى مىدهم كه تو وصى محمد صلى الله عليه و آله هستى قبلا خدمت شما سلام رساندم و هم از طرف دوستم با يك سپاه در فلان تاريخ.
گفتم يا امير المؤمنين اين همان راهبى است كه خدمتتان عرض كردم «1» كه سلام او و دوستش را به شما رساندم و جريان روزى كه خالد از آنجا رد شده بود به ياد آورد. على عليه السلام فرمود از كجا فهميدى من وصى پيامبر اسلام هستم. گفت پدرم به من اطلاع داد او هم به قدر من عمر كرده بود او از پدرش و او از جدش نقل كرد از كسى كه به همراه يوشع بن نون وصى موسى به جنگ آمده بود و چهل سال با ستمگران بعد از موسى جنگ كرد او نيز از همين محل گذشته بود و تشنه شده بودند شكايت به يوشع نمودند گفت نزديك شما چشمه آبى است كه آدم آن را بيرون آورده. يوشع كنار محل چشمه آمد و سنگ را از روى آن برداشت آب آشاميد و يارانش همه سيراب شدند بعد سنگ را به جاى خود نهاد و به ياران گفت اين سنگ را بر نمىدارد مگر پيامبر يا وصى پيامبر. چند نفر از ياران يوشع عقب ماندند و بعد از
رفتن يوشع هر چه كوشيدند كه جاى چشمه را پيدا كنند نتوانستند اين دير نيز به بركت همين چشمه ساخته شده وقتى تو سنگ را از جاى كندى فهميدم وصى رسول خدا احمد صلى الله عليه و آله هستى كه من در جستجوى اويم من مايلم در ركاب تو به پيكار پردازم.پ سهل گفت يك اسب به او داد با سلاح جنگى به همراه سپاه شد و از كسانى بود كه در جنگ نهروان شهيد شد. سهل گفت ياران على عليه السلام از جريان راهب بسيار خوشحال شدند چند نفر عقب ماندند پس از رفتن على عليه السلام ولى هر چه از چشمه جستجو كردند پيدا نكردند بعد به لشكر پيوستند.
صعصعة بن صوحان گفت من آن راهب را مشاهده كردم موقعى كه على عليه السلام سنگ را از جاى كند و مردم سيراب شدند و گفتار او را در باره على شنيدم آن روز جريان خالد را با آن راهب برايم سهل بن حنيف نقل كرد.