پسيد مرتضى رحمة الله عليه در كتاب فصول مىنويسد: على بن ميثم رحمة الله عليه از ابا الهذيل علاف سؤال كرده، گفت مگر تو معتقد نيستى كه شيطان از تمام كارهاى خوب نهى مىنمايد و به تمام كارهاى بد امر مىكند؟ گفت چرا.
پرسيد ممكن است امر به كار بد بكند ولى كار بد را نشناسد و نهى از كار خوب بكند ولى آن را نشناسد؟ ابو الهذيل جواب داد نه.
على بن ميثم گفت پس شيطان تمام بدىها و خوبىها را مىداند. ابو الهذيل در پاسخ گفت همين طور است. على بن ميثم گفت حالا بگو ببينم آيا امام و پيشوايى كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله به او اقتدا مىكنى تمام خوبىها و بدىها را مىداند؟
گفت نه. على بن ميثم گفت پس ابليس از امام تو داناتر است. ابو الهذيل نتوانست پاسخى بگويد.پ على بن ميثم روز ديگرى به ابو الهذيل گفت بگو ببينم كسى كه اقرار نمايد لعنت به خود كه دروغگوست و گواهى به دروغ داده، آيا شهادت او در اين مقام بر ضرر ديگرى مقبول است؟ ابو الهذيل در پاسخ گفت شهادتش پذيرفته نيست.
ابو الحسن على بن ميثم گفت مگر انصار ادعاى خلافت را براى خود نكردند سپس در همين مورد خود را تكذيب نمودند و گواهى دروغى دادند سپس اقرار به
خلاف ابى بكر كردند و به نفع او شهادت دادند. چگونه پذيرفته مىشود شهادت كسانى كه دروغ بر خود بستند و گواهى به دروغ دادند با اينكه قبلا از تو اقرار گرفتم كه چنين شهادتى قبول نمىشود.
شيخ مىفرمايد اين يك كلام موجز و مختصرى است ولى شرح آن چنين است كه وقتى مخالفين ما در مورد خلافت ابا بكر استدلال به اجماع امت از مهاجر و انصار مىنمايند، خود معترفند كه شهادت انصار باطل است زيرا اقرار نمودند كه ادعاى خلافت براى خودشان ادعاى باطلى بود. با همين تكذيب شهادتشان به امامت ابا بكر باطل مىشود و بىارزش است. در اين صورت شهادت به امامت ابا بكر منحصر به بعضى از امت مىشود نه همه و ادعاى اجماع باطل مىگردد و هيچ يك از ما و مخالفينمان در اين مطلب ترديد نداريم كه اجماع بعضى از امت دليل بر اثبات ادعاى آنها نيست و ممكن است اشتباه كرده باشند با اين تقريب امامت ابا بكر باطل مىشود طبق ادعاى آنها و دليل بر اين مطلب از هيچ جهت ندارند.پ مىنويسد شيخ نيز برايم نقل كرد كه ضرار پيش ابو الحسن على بن ميثم رحمة الله عليه آمده گفت آمدهام با تو مناظره كنم. پرسيد در چه مورد؟ گفت در مورد امامت.
على بن ميثم گفت به خدا قسم براى مناظره نيامدهاى، آمدهاى كه به زور حرف خود را ثابت كنى. ضرار گفت اين حرف را به چه دليل مىگوئى؟
ابو الحسن جواب داد برايت توضيح مىدهم. و در توضيح مطلب گفت تو خود مىدانى كه مناظره گاهى به جايى مىرسد جواب به اشكال برمىخورد و لازم است كه خصم دليل بياورد يا خود را به نادانى مىزند و يا عناد مىورزد، گرچه متوجه اين مطلب شنوندهها نشوند يا همه و يا برخى از آنان اما براى پيشگيرى از چنين پيش آمدى من از تو مىخواهم كه انصاف را در گفتار بپذيرى. يكى از دو پيشنهاد را انتخاب كن يا حرف مرا در باره امامم بپذير و من حرف تو را در باره امامت بپذيرم اين يكى.
ضرار گفت چنين كارى را نمىكنم. ابو الحسن پرسيد چرا؟ گفت زيرا اگر من
ادعاى تو را در باره امامت بپذيرم خواهى گفت او وصى پيامبر صلى الله عليه و آله و بهترين خلق خدا بعد از آن جناب است و خليفه پيامبر بر قوم اوست و سرور مسلمانان است. در اين صورت ادعاى من در باره امامم سودى نمىبخشد كه مىگويم او صدّيق بود و مردم به امامت انتخابش كردند زيرا در صورت پذيرفتن حرف تو اين ادعا باطل مىشود.
گفت پس كار ديگرى بكن. حرف مرا در باره امامت بپذير و من حرف تو را در باره امام خود مىپذيرم. ضرار گفت اين هم امكان ندارد زيرا اگر من حرف تو را در باره امامم بپذيرم خواهى گفت او گمراه و گمراهكننده است و ظالم به آل محمد صلى الله عليه و آله است و خلافت را غصب نموده و حق امام را گرفته و در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله منافق بوده، در اين صورت برايم سودى نخواهد داشت كه بگويم او بهتر و با شخصيت بوده و دوست امين پيامبر، زيرا با پذيرفتن ادعاى تو در باره او هر چه من بگويم بىفايده است چون پذيرفتهام كه او گمراه و گمراهكننده است.
ابو الحسن على بن ميثم به او گفت در صورتى كه ادعاى خود را در باره امامت نپذيرى و نه ادعاى مرا در باره او پس تو فقط آمدهاى كه به زور حرف بزنى نه مناظره كنى.
مناظره ديگرى از على بن ميثم
پشيخ مفيد فرمود: ابو الحسن على بن ميثم روزى به مردى نصرانى كه صليب به گردن آويخته بود گفت چرا اين صليب را به گردن آويختهاى؟
جواب داد چون شبيه چيزى است كه عيسى را بر آن دار زدهاند. پرسيد آيا عيسى دوست داشت بر آن آويخته شود؟ جواب داد نه.
على بن ميثم گفت حالا بگو ببينم آيا عيسى سوار بر الاغ مىشد و براى انجام كارهاى خود به وسيله الاغ رهسپار مىگرديد؟ جواب داد آرى. پرسيد آيا عيسى الاغ
را دوست داشت تا به وسيله آن به حاجت خود نائل گردد؟ گفت آرى.
گفت پس تو آنچه را عيسى در زمان زندگى دوست داشت و علاقه به بقائش داشت و سوار آن مىشد براى انجام كارها چون دوستش مىداشت رها كردهاى و چيزى را به گردن آويختهاى كه عيسى را به زور بر آن بستهاند و سوار آن با ناراحتى و خشم شده بود و آن را به گردن آويختهاى. بايد طبق اين استدلال الاغ را به گردن مىآويختى و صليب را رها مىكردى و گر نه خود را به نادانى زدهاى.
گفتگوهاى ديگر از على بن ميثم رحمة الله عليه
پشيخ مفيد فرمود: از على بن ميثم رحمة الله عليه پرسيدند چرا امير المؤمنين پشت سر آنها نماز خواند؟ جواب داد آنها را چون ديوارهاى مسجد خيال مىكرد. پرسيد چرا وليد بن عقبه را در مقابل عثمان حدّ زد؟ گفت زيرا اختيار حدّ دست او بود، در صورتى كه امكان بيابد به هر حيله اقامه بايد بنمايد.
گفت چرا در مشورت با ابا بكر و عمر شركت مىكرد و رأى مىداد؟ جواب داد چون مايل بود كه احكام دين زنده بماند و پايدار باشد، چنانچه حضرت يوسف پادشاه مصر را راهنمائى كرد براى نفع مردم. چون زمين و حكومت در زمين مال اوست وقتى بتواند به نفع مردم حرفى بزند مىزند وقتى براى خودش امكان نداشته باشد به وسيله ديگران كه مىتواند اين كار را مىكند چون مايل است كه امر خدا پايدار باشد.
پرسيد چرا از جنگ كردن با آنها خوددارى نمود؟ جواب داد به همان دليل كه هارون بن عمران برادر حضرت موسى از جنگ با سامرى خوددارى كرد با اينكه آنها بتپرست شدند گفت قدرت نداشت. جواب داد همان طورى كه هارون گفت أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ و مانند لوط كه گفت لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ و مانند هارون و موسى بود كه گفت رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي.
پرسيد چرا در شورى شركت كرد؟ جواب داد چون خود را قادر بر احتجاج و استدلال مىدانست و يقين داشت كه اگر آنها با او مناظره كنند و انصاف دهند او غالب خواهد بود. در صورتى كه چنين نكنند حجت بر آنها تمام مىشود زيرا كسى كه حقى داشته باشد او را دعوت به مناظره كنند در صورتى كه دليل ثابتكننده داشته باشد و به او حقش را بدهند، اگر شركت نكند حقش از ميان مىرود و با اين كار مردم به شبهه مىافتند. خود فرمود: امروز وارد مجلسى شدهام كه اگر به انصاف بامن رفتار كنند به حق خود خواهم رسيد يعنى ابا بكر به زور در روز سقيفه به آن مسند تكيه كرد و مشورتى ننمود.
پرسيد چرا دختران خويش را به ازدواج عمر بن خطاب درآورد؟ جواب داد چون اظهار دو شهادت را مىكرد لا اله الا الله محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و به فضيلت پيامبر صلى الله عليه و آله اقرار داشت مىخواست به اين وسيله او را به راه بدارد و جلويش را بگيرد. لوط پيامبر دختران خود را در اختيار قوم خويش گذاشت با اينكه آنها كافر بودند تا از گمراهى آنها را باز دارد و گفت هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ.
مناظرهاى ديگر
پشيخ مفيد رحمة الله عليه گفت روزى ابو الحسن على بن ميثم وارد شد بر حسن بن سهل و ديد پهلوى او مرد ملحدى نشسته كه حسن خيلى به او احترام مىگذارد و مردم اطرافش را گرفتهاند.
رو به آنها نموده گفت چيز عجيبى در كنار خانه شما ديدم. حسن بن سهل پرسيد چه چيز؟ جواب داد كشتىاى ديدم كه بدون ملّاح و ريسمان مخصوص كه بين نهر مىگذارند تا قايق به وسيله آن از آب رد شود مردم را از اين طرف به آن طرف مىبرد.
مرد منكر خدا به حسن بن سهل گفت اين مرد آدم ديوانهايست. على بن ميثم
گفت به چه دليل من ديوانهام؟ جواب داد يك چوب بدون اراده كه زنده نيست و قدرت ندارد چگونه مىتواند مردم را از اين طرف شط به طرف ديگر ببرد؟! ابو الحسن در پاسخ او گفت اين كار شگفتانگيزتر است يا آبى كه بر روى زمين به طرف شرق و غرب جارى است با اينكه نه روح دارد و نه اراده و نه قدرت يا اين گياه كه از زمين مىرويد و آب باران كه از آسمان مىبارد كه تو مدعى هستى اينها هيچ كدام مدبرى ندارند اما انكار مىكنى كه يك قايق بدون قايقران مردم را به اين طرف و آن طرف ببرد. شخص منكر و ملحد نتوانست پاسخى بگويد.
با ابو الهذيل علاف.
پشيخ مفيد رحمة الله عليه گفت ابو الهذيل از على بن ميثم در حضور على بن رياح پرسيد چه دليل دارى بر اينكه على از ابا بكر به خلافت و امامت شايستهتر بود؟
گفت اجماع تمام مسلمانان كه على هنگام وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مؤمن و عالم و با كفايت بود. اما چنين اجماعى در مورد ابا بكر نيست.
ابو الهذيل گفت چه كس چنين اجماعى را ندارد (كه ابا بكر در زمان وفات پيامبر مؤمن و عالم و با كفايت نبوده) جواب داد من و تمام هم عقيدههاى من از گذشتگان و هم كيشان من هم اكنون.
ابو الهذيل گفت تو و يارانت همه گمراه و سرگردانيد. ابو الحسن در جواب او گفت پاسخ اين استدلال جز ناسزا و فحش دادن چيز ديگرى نيست.
استدلال فضل بن شاذان نيشابورى بر امامت على عليه السلام.
پشيخ مفيد رحمة الله عليه گفت از ابو محمد فضل بن شاذان نيشابورى پرسيدند چه دليل بر امامت امير المؤمنين على بن ابى طالب دارى؟ گفت دليل بر امامت آن جناب هم از كتاب خدا است و هم از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و هم از اجماع مسلمانان.
اما كتاب خدا اين آيه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ خداوند ما را مأمور به اطاعت اولى الامر نموده چنانچه امر به اطاعت از
خود و پيامبرش كرده، ما لازم است اولى الامر را بشناسيم. به جستجوى آن به سراغ امت مىرويم مىبينيم در معنى اولى الامر اختلاف كردهاند ولى اجماع دارند بر مطلبى كه آيه فقط شامل على بن ابى طالب عليه السلام مىشود.پ بعضى گفتهاند اولو الامر فرماندهان لشكرند و برخى علما را اولو الامر مىدانند و گروهى گفته اولو الامر فرمانروايان بين مردم و كسانى كه امر به معروف و نهى از منكر مىكنند عدهاى هم مىگويند اولو الامر على ابن ابى طالب و امامان از ذريه اوست. از دسته اول مىپرسيم آيا على ابن ابى طالب فرمانده لشكر نبود؟ مىگويند چرا. به دسته دوم مىگوئيم آيا از علما نبود؟ مىگويند چرا. به دسته سوم مىگوئيم مگر على از فرمانروايان بر مردم و آمر به معروف و ناهى از منكر نبود؟ مىگويند چرا. با اين توضيح امير المؤمنين به اجماع امت به وسيله اين آيه معين مىشود و يقين به اين مطلب مىنمائيم به اقرار مخالف و موافق ما در مسأله امامت پس بايد او امام باشد به دليل اين آيه كه به اتفاق معلوم شد منظور آن جناب است و لازم نيست به ديگرى جز او تمسك جست و امامتش را پذيرفت چون اختلاف در باره اوست و اتفاقى وجود ندارد و دليلى كه جايگزين برهان شود براى كسى نيست.
اما سنت پيامبر صلى الله عليه و آله، ما مىبينيم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به منصب قضاوت براى اهل يمن فرستاد و او را فرمانده لشكر كرد و اموالى را در اختيارش گذاشت و دستور داد كه به بنى جذيمة بپردازد كه خالد بن وليد آنها را به ستم كشته بود و او را مأمور ابلاغ سوره برائت و پيام خداوند كرد و در غياب خود او را جانشين خويش قرار داد ولى در باره احدى جز خداوند نديدهايم كه اين اعمال را انجام دهد و در احدى اين موارد بعد از پيامبر جمع نشده به آن طور كه در باره على عليه السلام انجام گرفت روش پيامبر بعد از مرگ او نيز لازم الاجرا بود.
چنانچه در زمان حياتش واجب است و امت احتياج به امامى دارد كه داراى اين امتيازات باشد. وقتى اين امتيازات را در يك فرد مشاهده كرديم او شايستهتر به مقام امامت است از كسانى كه هيچ يك از اين امتيازات را ندارند.
اما اجماع: امامت على بن ابى طالب عليه السلام به دليل اجماع از چند جهت ثابت مىشود:پ 1- تمام مسلمانان اجماع دارند كه على عليه السلام امام بوده، گرچه براى يك روز باشد و در اين مطلب هيچ كدام از مسلمانان اختلاف ندارند ولى در اين مورد اختلاف دارند كه بعضى مىگويند در فلان تاريخ امام بوده و بعضى مىگويند پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله پيوسته امام بوده است اما امت اجماع بر امامت احدى جز او نكردهاند كه به اندازه يك چشم به هم زدن بگويند كسى به اجماع تمام امت امام بوده پس اجماع شايستهتر است كه از آن پيروى شود تا اختلاف.
2- همه مسلمانان اجماع دارند كه على عليه السلام صلاحيت براى امامت داشت و امام براى بنى هاشم است، اما در مورد ديگران اختلاف كردهاند. بعضى مىگويند جز براى على بن ابى طالب عليه السلام صلاحيت ندارد و غير بنى هاشم نمىتواند امام شود، اجماع يك واقعيت است كه شبهه پذير نيست و اختلاف نمىتواند دليل باشد.
3- تمام مسلمانان اجماع دارند بر اينكه على عليه السلام پس از پيامبر اكرم عدالت ظاهرى داشت و ولايت او واجب بود، بعد اختلاف كردهاند. بعضى مىگويند در عين عدالت معصوم نيز بوده و از انجام گناه كبيره و گمراهى محفوظ بوده است و گروهى گفتهاند نه، معصوم نبود اما شخصى عادل، نيكوكار و پرهيزگار بوده است.
على الظاهر كه واقعا دچار آلودگيها نشده پس اجماع بر عدالت على عليه السلام دارند ولى اختلاف در مورد عصمت ايشان است اما تمام امت اجماع دارند كه ابا بكر معصوم نبوده زيرا حق ديگران را غصب كرده پس كسى كه به اجماع امت عادل است و اختلاف در نفى عصمت او است به امامت شايستهتر است از كسى كه به اجماع امت معصوم نيست و اختلاف در عادل بودن اوست.
ديگر از پاسخهاى ابن شاذان رحمة الله عليه
پاز گفتار شيخ مفيد و سخنان اوست كه از فضل بن شاذان رحمة الله عليه معنى اين روايت را پرسيدند كه عامه و اهل سنت روايت نمودهاند كه امير المؤمنين على عليه السلام فرمود: اگر شخصى را بياورند كه مرا بر ابا بكر و عمر فضيلت بخشد او را حد دروغگو و تهمت زن مىزنم.
در جواب گفت اين حديث را سويد بن غفله نقل كرده و خبرگان خبر اجماع دارند كه او غلط زياد داشته. از آن گذشته خود حديث متناقض است زيرا امت اجماع دارند كه على عليه السلام در قضاوت كمال عدالت را داشته چگونه حدّ افتراء مىزند به كسى كه افتراء نبسته. اين كار به نظر تمام امت جور و ستم است و على عليه السلام از چنين كارى مبرا است.
شيخ مفيد مىفرمايد اين حديث اگر صحيح باشد كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده با اينكه هرگز صحيح نيست به دلائلى كه ذكر خواهيم كرد، چنين توجيه مىشود كه شخص فضيلت دهنده على عليه السلام بر آن دو نفر بايد حد افتراء بخورد كه ادعاى فضيلت براى آن دو نفر نموده كه هيچ استحقاق فضيلت ندارند زيرا برترى و بالاترى نيست مگر بين چند نفر كه به هم نزديك باشند و يكى بهتر باشد و بايد در شخص مفضول فضلى وجود داشته باشد. وقتى دليلهاى مختلف حاكى بود كه آنها سخنشان در دين پذيرفته نيست و فضيلتى نخواهند داشت. كسى كه از اسلام مرتد باشد در او فضيلتى دينى وجود ندارد. آن دو نفر به واسطه انكار نص از ايمان خارج شدند و ديگر فضلى براى آنها در اسلام باقى نمىماند بعد چگونه داراى فضلى مىشوند كه مشابه و قريب به فضل امير المؤمنين عليه السلام باشد. وقتى كسى امير المؤمنين را بر آن دو فضيلت بخشد به ناچار براى آن دو قائل به فضلى در دين شده است. به همين جهت لازم است به او حد مفترى و كاذب زده شود نه حد افترائى كه مرتكب عمل قبيح شده باشد زيرا او با تفضيل امير المؤمنين بر آن دو افترائى زده
كه براى آنها فضيلتى در دين قائل شده استپ و مشابه آن است كه كسى يك فرد متقى و متدين را بر شخص كافرى كه مرتد و خارج از دين است، فضيلت بخشد و شبيه فضيلت دادن جبرئيل است بر شيطان و فضيلت دادن پيامبر صلى الله عليه و آله بر ابا جهل، زيرا مقايسه فضيلت بين مثالهايى كه زديم موجب فضيلت مىشود براى كسانى كه ابدا فضيلتى ندارند. يك نوع فضيلتى كه مشابه و مقارن با شخصيتهائى كه در نزد خداوند داراى فضيلتند اين مطلب آشكارى است با اينكه اگر اين حديث صحيح باشد و تأويل آن به همان طورى باشد كه آنها گمان مىكنند لازم است اين حد مفترى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله زده شود. منزه است از چنين نسبتى زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امير المؤمنين را بر تمام جهانيان فضيلت بخشيده و او را برادر خويش نموده و به حكم خدا در آيه مباهله او را نفس خود قرار داده و درب تمام مردم را به مسجد بست جز درب خانه على و بيشتر صحابه را از ازدواج با دخترش زهرا عليها السلام رد كرد و به ازدواج او درآورد و در تمام فرمانروائيها او را بر ديگران مقدم داشت و هرگز او را تحت نظر ديگرى قرار نداد.
اعلام كرد كه على عليه السلام خدا و پيامبر را دوست مىدارد و خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز او را دوست مىدارند و او محبوبترين خلق در نزد خداست و او سرور هر كسى است كه پيامبر مولى و سرور اوست و نسبتش به پيامبر صلى الله عليه و آله همچون نسبت هارون است به موسى بن عمران و اينكه او از دو سرور جوانان اهل بهشت افضل است و جنگ او جنگ پيامبر و مسالمت او مسالمت با پيامبر صلى الله عليه و آله است و چيزهاى ديگرى كه شرح آن به طول مىانجامد.
و نيز لازم بود اين حدّ را بر خود بزند زيرا او خود اظهار كرد كه بر ساير اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برترى دارد. آنجا كه فرمود: من بنده خدا و برادر پيامبرم، كسى كه اين ادعا را نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه مفترى و دروغگو است. قبل از آنها هفت سال نماز خواندم و به عثمان كه گفته بود ابا بكر و عمر بهتر از على است،
فرمود: من از تو و آن دو بهترم خدا را قبل از آنها و بعد از آنها پرستيدم و لازم است حد بر فرزند خود امام حسن و تمام فرزندان و پيروان و ياران و اهل بيتش بزند زيرا هيچ ترديدى نيست كه آنها على عليه السلام را برتر از تمام صحابه مىدانند.پ امام حسن عليه السلام در همان صبحگاه شبى كه از دنيا رفت، فرمود: امشب از دنيا رفت مردى كه هيچ كس از پيشينيان و آيندگان بر او پيشى نگرفته است. در عمل اين سخن به هيچ وجه قابل قبول نيست.
شيخ مفيد رحمة الله عليه فرمود: من مخالف اين عبارت نيستم كه امير المؤمنين عليه السلام افضل از ابا بكر و عمر در گفتگوهاى جدلى بنا به اعتقاد خصم كه آنها داراى فضيلت دينى هستند، اما بنا به تحقيق و حقيقت مسأله مفاضله و برترى غلط و باطل است (چون اين مقايسه صحيح نيست، آنها فضيلتى ندارند)پ گواه اين ادعايم كه در جدل صحيح است و نظير آن فرمايش خود امير المؤمنين به اهل كوفه است كه فرمود: خدايا من از آنها آزردهام و آنها نيز از من آزردهاند و بر آنها سنگينى و دشوار شدهام و آنها نيز مرا سنگين و دشوار مىيابند. خدايا به جاى آنها بهتر به من عنايت كن و به جاى من بدترى به آنها بده.
اين سخن ظاهرش آنست كه امير المؤمنين بد است و بدترى به آنها خدا بدهد و حال اينكه در امير المؤمنين شرّ و بدى وجود ندارد. اين سخن را مطابق عقيده آنها فرموده است. شبيه اين فرمايش مولى گفتار حسان بن ثابت است كه در باره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
أ تهجوه و لست له بكفو فخير كما لشر كما فداء «1»
با اينكه در پيامبر صلى الله عليه و آله شرّى وجود ندارد كه اين سخن مطابق عقيده هجوكننده گفته شده و اين آيه نيز إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ با
اينكه پيامبر در ضلالتى نيست (كه در گفتگو و جدل سخن را مناسب با عقيده خصم مىگويند تا بهتر بتوان او را مغلوب كرد).
استدلال ديگر فضل بن شاذان بر امامت على بن ابى طالب عليه السلام
پشيخ مفيد مىفرمايد: فضل بن شاذان بر امامت امير المؤمنين عليه السلام به اين آيه استدلال مىنمايد وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ با اين توضيح كه طبق اين آيه خداوند نزديكترين فرد را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از نظر قرابت ولايت مىبخشد و حكم مىكند كه او اولى از ديگران است در نتيجه لازم مىآيد كه امير المؤمنين عليه السلام اولى به مقام پيامبر صلى الله عليه و آله باشد از هر كس.
فضل بن شاذان مىگويد اگر كسى بگويد: عباس از على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديكتر است به او جواب داده مىشود كه خداوند تنها نسبت با پيامبر صلى الله عليه و آله را ذكر نكرده جز اينكه اين نسبت را مشروط به وصفى نموده و فرموده است النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ شرط اولويت را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان و هجرت قرار داده، عباس از مهاجرين نبود و به اتفاق جميع دانشمندان سابقه هجرت نداشته.
شيخ رحمه الله مىفرمايد امير المؤمنين عليه السلام نزديكتر به پيامبر صلى الله عليه و آله است از عباس و شايستهتر به مقام پيامبر صلى الله عليه و آله از اوست. اگر ثابت شود كه مقام پيامبر صلى الله عليه و آله ارثى است زيرا على عليه السلام پسر عموى پدر مادرى پيامبر است ولى عباس عموى پدرى ايشان است و كسى كه به دو سبب قرابت داشته باشد مقدم است بر كسى كه به يك سبب قرابت دارد.
و نيز اگر فاطمه عليها السلام هم وجود نداشت، امير المؤمنين شايستهتر از عباس بود نسبت به ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله و اگر با فرزند، احدى غير پدر و مادر و زن و شوهر ارث ببرند باز امير المؤمنين عليه السلام شايستهتر به ارث بود از عباس با بودن فاطمه عليها السلام، به همان دليل كه از دو سبب به ايشان انتساب داشت و عباس تنها از يك جهت.
شيخ مىفرمايد كسى از دانشمندان را نديدهام كه در اين مطلب نظر مخالفى داده باشد كه امير المؤمنين پسر عموى پدر و مادرى پيامبر صلى الله عليه و آله است و عباس عموى پدرى آن جناب. دليل بر اين مطلب روايتى است كه نقل كردند حضرت ابو طالب از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله رد شد، در حالى كه على عليه السلام در كنارش بود. همين كه سلام داد گفت اين چيست پسر برادر؟ فرمود: كارى است كه خداوند مرا به آن مأمور نموده و موجب تقرب من به او مىشود. به فرزندش جعفر گفت پسرم پهلوى پسر عمويت به نماز بايست. پيامبر اكرم با على و جعفر نماز خواند و اين اولين نماز جماعت در اسلام بود بعد ابو طالب اين شعر را سرود:
ان عليا و جعفرا ثقتي عند ملمّ الزمان و الكرب
و الله لا اخذل النبى و لا يخذله من بنىّ ذو حسب
لا تخذلا و انصرا ابن عمكما اخى لأمي من بينهم و ابى
پ و از آن جمله مطلبى است كه جابر بن عبد الله انصارى رحمة الله عليه نقل مىكند كه شنيدم امير المؤمنين عليه السلام اين شعر را مىخواند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گوش مىداد:
انا اخو المصطفى لا شك في نسبى معه ربّيت و سبطاهما ولدى
جدّى و جدّ رسول الله منفرد و فاطمة زوجتى لا قول ذى فند
فالحمد لله شكرا لا شريك له البر بالعبد و الباقى بلا أمد
جابر گفت پيامبر از شنيدن اين اشعار لبخندى زده فرمود: راست مىگويى على جان.
در همين مورد شاعر مىگويد:
ان على بن ابى طالب جدّا رسول الله جدّاه
ابو على و ابو المصطفى من طينة طيّبها الله