آيات قرآن مجيد
:پ 1- المائده آيه 30- پس فرستاد خدا كلاغى- تا آخر آيه-پ 2- النحل 68- و وحى كرد پروردگارت به زنبور عسل كه در كوهها و درختها خانه بساز و از آنچه سقف بر آن بندند 69- وانگه بخور از همه ميوهها و بآرامى
در راههاى پروردگارت برو، برآيد از شكم آنها نوشى چند رنگ كه در آن درمان باشد براى مردم، راستى در اين نشانهها است براى مردمى كه انديشند.پ 3- النمل- 18- تا چون بوادى مورچگان آمدند مورچهاى گفت: آيا مورچهها بلانههاى خود درآئيد مبادا پايمال كنند شما را سليمان و لشكريانش و آنان نميفهمند 19 و لبخند زد از گفته او- تا خدا فرمايد- و بررسى كرد پرندهها را و گفت: مرا چه شده كه نبينم هدهد را يا اينكه از غائبانست.
تفسير
پ: داستان كلاغى كه استاد قابيل بود كه چگونه تن هابيل را كه كشته بودش بخاك سپارد گذشت، «وَ أَوْحى رَبُّكَ».
رازى گفته: مقصود از وحى اينست كه خدا در دل او ندازد اين كارهاى شگفتى را كه خردمندان آدمى از آن در مانند از چند راه:
1- خانههاى شش گوش با پهلوهاى برابر بىكم و بيش سازد بمنش خود و خردمندان از بشر نتوانند آنها را بسازند جز با ابزارى چون خطكش و پرگار.
2- در هندسه ثابت است كه هر شكلى جز شش گوش ميان خانههايش رخنههاى تهى و بيهوده بمانند و رهبرى اين جانور ناتوان بدين حكمت دقيق و نهان از اعاجيب است.
3- زنبور عسل را ملكهايست كه پيكرش از ديگران بزرگتر است و فرمانش بر همه رواست و همه كارگزار اويند و چون خسته شود بدو شش كشند و اين هم بسيار شگفت آور است.
4- چون ملكه از لانهاش بجاى ديگر رود همه بدنبالش روند و چون خواهند بلانهاش برگردد، طبل و ابزار موسيقى زنند و بدان وسيله توانند او را بلانهاش برگردانند، و اين هم منش شگفت آورى است، و اين هوش و زيركى اين جانور جز الهام از پروردگار نيست و آن مانند وحى است و از اين رو خدا در باره او فرموده:
«و چون وحى كرد پروردگارت بزنبور عسل». و بدان كه وحى در باره انبياء آمده چون قول خدا «و آدمى را نرسد كه خدايش با او سخن كند جز بوحى، 51- الشورى» و در باره اولياء هم آمده خدا فرمايد
«و چون وحى كرد به حواريون، 111- المائده» و بمعنى الهام در باره آدمى رسيده «و وحى كرديم به مادر موسى. 7- القصص» و در باره جانوران ديگر خاص نحل است زجّاج گفته: روايت است كه نحل نام اين جانور شده براى اينكه خدا عسل را كه از شكمش برآيد به مردم بخشيده، و ديگرى گفته واژه نحل مذكر آيد و مؤنث و در لغت حجاز مؤنث است و خدا تعالى هم آن را مؤنث آورده، و چنين است هر جمعى كه مفردش با تاء استپ و بدان كه زنبور عسل دو نوع است: يكى در كوهها و بيشهها باشد و هيچ كس وارس او نباشد و دوم در خانه مردم و در زير پرورش آنان و مقصود خدا از اينكه «برگير از كوهها و درختان خانها» نوع يكم است و از اينكه فرمود «و از آنچه سقف بنديها» نوع دوم، و همانا فرمود: بعضى از كوهها و بعضى درختها. چون زنبور عسل در هر جا لانه نسازد بلكه در جايى كه او را سزد و در باره آن اختلاف دارند برخى مردم گفتند: دور نيست اين جانوران را خردى باشد و امر و نهى خدا بدانها آيد، ديگران گفتند: چنين نيست بلكه خدا طبعى بدانها داده كه چنين حالاتى دارند «پس بخور از هر ميوه».
در كتب طب ديدم كه خدا تعالى چنان اين جهان را تدبير كرده كه در هوا نم لطيفى پديد گردد در شبها و بر برگ درختان نشيند و گاهى پراكنده شود بر برگ و گل درختها و گاهى فراوان باشد كه صمغى از آن فراهم شود چون ترنجبين كه چون نمى از هوا آيد بر برگ درختان برخى زمينها فراهم گردد و محسوس است، و بخش يكم همانست كه خدا به زنبور عسل الهام كرده كه آن ريزهها را از گلها و برگ درختها برگيرد و بخورد و چون سير شود بار ديگر از آن ذرهها بدم گيرد و بلانه آورد و در آن نهد كه گويا ميخواهد پس انداز كند براى خوراك خود، و چون بسيارى از اين ذرات نمناك فراهم گردند همان عسل باشند.پ و برخى مردم گويند: زنبور عسل از گلها و برگهاى خوشبو خورد و در شكمش عسل شود و آن را قى كند و گفته يكم خردمندانهتر و با بررسى جورتر است، زيرا
ترنجبين در مزه و شكل با عسل نزديك است، و شك ندارد كه آن نمى است كه در هوا پديد شود و بر برگ درخت و گل نشيند و عسل هم چنين باشد و بعلاوه ما مىبينيم كه زنبور عسل خورد، و از اين رو چون عسل را از خانه او درآوريم اندازهاى را در آن وانهيم تا خوراك او باشد، و دانيم كه خوراك او همان عسل است كه از اجزاء نمناك عسلى آن را برگيرد.پ چون اين را دانستى گوئيم «بخور از هر ميوه» همان عسل است كه از ميوهها خورد «و به پيما راه پروردگارت را» يعنى راه عسل ساختن كه بتو فهمانده يا راه جستن ميوهها را كه برايت هموار كرده و بايد رام و فرمانگزار باشى «برآيد از شكمشان» در اينجا از خطاب به غيبت برگشته.
و سببش اينست كه مقصود از ذكر اين احوال اينست كه آدمى مكلف است از آنها بنيروى خدا و حكمت و حسن تدبير او براى جهان بالا و فرودين پى برد و گويا خدا پس از خطاب به زنبور عسل بدان چه گذشت آدمى را مخاطب ساخته و گفته:
همانا بدين زنبور عسل اين عجائب را الهام كرديم تا از شكم آنها نوشى چند رنگ برآيد، سپس گفتيم برخى مردم گويند از ذرههاى نم است كه در هوا پديد شوند و بكناره درختان و بر برگ و گل نشينند و زنبور آن را بدهان گيرد و بنا بر اين مقصود از اينكه از شكم آنها برآيد اينست كه از دهن آنهاى برآيد، و هر سوراخى در درون تن شكم ناميده شود، نبينى كه گويند «بطون دماغ» و مقصود سوراخهاى مغزند و همچنين در اينجا «از شكمشان برآيد» يعنى از دهانشان.
ولى بگفته اهل ظاهر كه زنبور عسل برگ و گل خورد سپس عسل قى كند، سخن روشن است، و آنگه عسل را نوشابه وصف كرده كه يكباره تنها نوشند و يك بار از آن شربتها سازند و آن را چند رنگ وصف كرده و منظور ابطال قول بطبع است در تأثير ماده اين جسم كه يك طبع دارد و چند رنگ پديد آرد و اين دليل است كه اين رنگها از تدبير فاعل مختار است نه طبع واداشته بر كار، و در اينكه فرموده درمان مردم است دو قول است و يكم كه درست است اينست كه وصف عسل است
پاگر گويند: چگونه درمان مردم است و بصفراء زيان دارد و سوداء را بجنبش آرد، گوئيم: خدا نفرموده درمان همه مردم است از هر دردى در هر حالى بلكه درمان در آنست في الجمله، و معجونى نيست جز كه عسل تماميت و كمال آنست و نوشابهها كه از آن سازند براى بيمارىهاى بلغمى بسيار سودمندند.
و قول دوم از مجاهد است كه يعنى در قرآن درمان مردمانست و داستان زنبور عسل در جمله «مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ» تمام است و فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ آغاز سخن تازهايست يعنى قرآن درمان مردم است از كفر و بدعت بمانند همين داستانى كه از زنبور عسل گذشت و بدان كه اين قول از دو راه سست است يكم ضمير بايد بنزديكتر مرجع مذكور برگردد و آن همان شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ ميباشد و اما حكم باينكه بقرآن برميگردد با اينكه نامش پيشتر نيست تناسب ندارد.پ دوم روايت ابى سعيد خدريست كه مردى نزد پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله آمد و گفت:
برادرم از درد شكمش شكوه دارد فرمود: عسل بدو بنوشان رفت وانگه برگشت و گفت: عسلش دادم و سودى نداشتش، باز فرمود: برو عسلش بده، و فرمود خدا راست گفته و شكم برادرت دروغگو است، و باو نوشاند و گويا از بند آزاد شد، و اينكه فرمود: خدا راست گفته تعبير كردند به گفته خدا فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ و اين درست است باينكه وصف عسل باشد.
اگر كسى گويد پس معنى شكم برادرت دروغگو است چيست؟ گوئيم چون بنور وحى ميدانست كه اثر عسل بزودى روشن شود و در اين حال روشن نبوده اين را چون دروغ و اظهار خلاف واقع تعبير كرده- پايان- كلام رازى- و تفسير آيات نمل گذشت و دلالت دارند بر شرافتى در باره مورچه، و بر برخى از آنچه آيد، و آيات هدهد دليلند بر ارجمندى او و برخى احوالش و داستانش گذشت و برخى از آنهم آيد.پ دميرى در حياة الحيوان گفته: نحل: مگس عسل است و گذشت كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرموده همه مگسها در آتشند جز نحل و يحيى بن وثاب «أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ»
با حاء فتحه دار خوانده و بيشتر بحاء ساكنه، زجاج در تفسير سوره نساء گفته:
آن را نحل ناميدند چون خدا تعالى عسلى كه از او برآيد بمردم بخشيده، و اينكه خدا باو وحى كرده ستايش او است كه گلها را در پس بيابانها دانسته و بر هر گل بويا افتد و شيره آن را مكد و عسل بيرون دهد.پ در عجائب المخلوقات گفته روز عيد فطر را روز رحمت خوانند چون كه خدا در آن به نحل ساختن عسل را وحى كرده و خدا بيان كرده كه در زنبور عسل عبرت بزرگى است كه جانورى است با فهم، زيرك و دلير و عاقبت بين و فصلشناس و بارانشناس و مدبّر چراگاه و خوراك و فرمانبر سرور خود و زبون در برابر فرمانده و هنرمند و شگفت آفرينش.
ارسطو گفته: زنبور عسل 9 رسته است كه شش رسته آنها با هم آشيانه گيرند و از فزونى شيرينى و تريها كه از گلها و برگها تراوند بخورند و آنها همه را فراهم سازند و از آنها عسل و خانههاى آن را بسازند، و با آنها رطوبتهاى چربى فراهم كنند و جايگاه عسل را درست كنند كه شمع باشد، و آن را با خرطوم خود گيرد و ميان دو رانش بردارد و از آنها به پشت خود كشد.
دميرى گفته از قرآن برآيد كه مگس عسل بر گل چرد و آن گل در درونش عسل شود و از دهانش بدر اندازد، و از آن خروارها فراهم گردد خدا فرموده: «پس بخور از همه ميوهها- تا آخر- و مقصود برخى از ميوههاست، مانند قول او:
«و داده شديم از هر چيزى 16- النحل» مقصود بعضى از آنها است، و اختلاف رنگ عسل باختلاف نوع مگس عسل است و بسا مزهاش بر اثر چراگاه گوناگون شود و از اين باب است گفته زينب (همسر پيغمبر) به پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله كه مگس عسل عرفط را خوردى، چون بوئى كه دريافت به بوى مغافير مانند ساخت و اين حديث در دو صحيح و كتب ديگر مشهور است (عرفط: درخت طلع است و صمغ آن بدبو است).پ و كار مگس عسل اينست كه چون جاى پاكى يابد در آن از شمع خانه سازد وانگه خانه شاهان را سازد وانگه خانههاى زنبورهاى نر را كه بيكارهاند و خردتر
از مادههايند و مايه درون خانهها را فزون كنند، و چون بيرون آيند همه با هم باشند و در هوا برآيند و با هم بخانهها برگردند، و نحل نخست شمع سازد و سپس تخم گذارند، چون كه بجاى آشيانه پرندهها است و چون تخم ريزد بر آن نشيند و گرمش كند مانند پرنده، و از آن تخم كرمى برآيد و خوراك كند تا پرنده شود.
مگس عسل بر چند گل ننشيند بلكه بر يك گل نشيند برخى خانهها را پر از عسل كند و برخى را پر از جوجه، و شيوهاش اينست كه چون پادشاهش تباه شود آن را بر كنار كند يا بكشد، و بيشتر در بيرون خانه كشد، و پادشاهان بيرون نشوند جز با همه مگسها، و چون از پرواز بماند او را بدوش كشند، و بيان آن در پايان كتاب در واژه يعسوب بيايد و ويژه پادشاه اينست كه نيش گزنده ندارد، و بهترين پادشاهان سرخها باشند، و بدتر آنها آنان كه تيرههاى سياه دارند.
و زنبوران عسل كارها را بخش كنند، برخى شمع سازند، برخى عسل، برخى آب كشند، برخى خانه سازند و خانههاشان شگفت انگيزتر چيزها است، زيرا شش گوش باشند تا پاره نشوند، و گويا با يك سنجش هندسى ساخته شده در دائرهاى شش گوش و بىاختلاف كه همه بهم پيوسته و يك تيكه شده چون اشكال را از سه گوش تا ده گوش كه بهم چسبانند پيوسته نشوند و ميان آنها رخنه افتد جز همان شكل شش گوش كه چون بهم پيوسته شود يك تيكه باشد و همه اين كارها را بىاندازه گير و ابزار كند، و هنر لطيف خبير و الهام او باشد بدانها چنانچه خدا تعالى فرموده وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ- تا آخر آيه.
بينديش در كمال فرمانبرى و خوش انجام دهى او براى فرمان پروردگارش كه چگونه در اين سه جا خانه سازد كوهها، درختها و خانههاى مردم كه «بر آن سقف بندند» و براى آنها در جز اين جاها لانه نباشد، و بينديش كه چگونه بيشتر در كوهها خانه سازند كه در آيه جلو ياد شده و آنگه در درختها كه كمتر از آنست و آنگه در خانههاى مردم كه كمترين لانه آنها است، و بنگر چگونه خوب فرمانبرده كه نخست خانه ساخته و آنگه از ميوهها چرا كرده و بخانههاى خود مأوى كرده و
فرمان خدا را مو بمو اجرا كرده.پ در احياء گفته: بنگر بزنبور عسل چگونه خدا باو وحى كرده تا از كوهها خانه ساخته و از لعابش شمع و عسل برآورده و يكى را روشنى و ديگرى را درمان نموده، سپس اگر در كارهاى عجيبش بينديشى از خوردن گلها، دورى از پليديها و فرمانبرى از سردار خود كه بزرگتر آنها است، و داد و دهش سردار آنها نسبت بدانها تا آنجا كه اگر يكى آلوده بدر لانه آيد او را بكشد در شگفت مانى اگر خودشناس باشى و در انديشه شكم و فرج و دلخواه خود نباشى و سرگرم بدشمنى رقيبان و دوستى رفيقان نگردى.
و آنگه همه را بگذار و بخانه سازى او پرداز از ماده شمع و شكل شش گوش كه نه خانه گرد سازد و نه چهار گوش و نه پنج گوش بلكه تنها شش گوش برگزيده براى خاصيت كه دارد و بفهم جز مهندس نرسد و آن اينست كه پهنترين و جادارترين اشكال است، زيرا از مربع گوشههاى تنگى بيكاره ميماند و شكل زنبور دراز و بلند است و گرد، و مربع را وانهاده تا گوشههايش تهى نمانند و اگر خانه گرد مىساخت در بيرون آنها رخنههاى تهى مىماندند، زيرا چون دائرهها را گرد هم فراهم آرى بهم نچسبند با اينكه هيچ شكلى از اشكال گوشهدار جادارتر از گرد نباشد، و در فراهم كردن اشكال كه بيرخنه باشند همان شكل مسدس است، و اين خاصيت اين شكل است.
ببين چگونه خدا تعالى به زنبور عسل با خردى او اين را الهام كرده از لطف و عنايت خود بوجود نياز برآرش براى زندگى بشر، فسبحانه ما اعظم شأنه و اوسع لطفه و امتنانه.
و از خوى او است كه از هم گريزند و با هم بجنگند در سوراخ خود، و هر كه نزديك كندوى آنها شود بگزند و بسا بميرد، و چون يكى از آنها درون سوراخ بميرد او را بيرون اندازند، و از خوى او است نظافت و از اين رو فضله خود را بيرون لانه اندازد چون بد بو است، و او در بهار و پائيز عسل سازد و عسل بهارش بهتر
و ريزش از درشت كاركنتر، و از آب گوارا و زلال نوشد و هر جا باشد بجويد، از عسل باندازه نياز خورد، و چون عسل لانه كم شود آب بر آن ريزد تا مبادا بپايان رسد و آشوب شود، زيرا چون عسل لانه پايان يابد زنبورها خانههاى پادشاهان و نرها را تباه كنند و هر كه در آنها باشد بكشند.پ يك حكيم يونانى بشاگردانش گفت: چون زنبور عسل باشيد، گفتند: چگونه گفت آنها در لانه خود بيكار نگذارند و او را برانند و از لانه بيرون كنند چون جا را تنگ كند و عسل را بخورد و بكاركنها بيكارى آموزد.
مگس عسل چون مار پوست گزارد، و از سرود خوشش آيد، و سوس آفت او است و درمانش اينست كه در هر كند و مشتى نمك ريزند و هر ماه آنها را بگشايند و با سرگين گاو دود دهند.
و از خوى او است كه چون از كندو بپرد و بچرد هر زنبورى بىخطا بجاى خود برگردد، و مردم مصر درهاى كندوها را بگردانند در كشتيها و آنها را بجائى كه گل و درخت است ببرند و درهاى كندوها را باز كنند و زنبورها از آنها بيرون روند و همه روز را بچرند و شب به كندوها بازگردند و هر زنبور بجاى خود رود و خطا نكند.پ و احمد و ابن أبى شيبه و طبرانى روايت كردند كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: مؤمن چون زنبور عسل است، پاكيزه خورد و پاكيزه نهد و بيفتد و نه شكسته شود و نه تباه گردد.پ و در شعب بيهقى است از مجاهد كه با عمر از مكه تا مدينه همراه بودم و از او نشنيدم حديثى از رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله باز گويد جز اينكه: مؤمن چون زنبور عسل است اگرش همراه باشى سودت دهد و اگرش مشورت كنى سودت دهد و اگرش همنشين گردى سودت دهد و همه كارش سود است و زنبور عسل هم همه كارش سود است.پ ابن اثير گفته وجه شباهت مؤمن به زنبور عسل، استادى و هوش او است و بىآزارى
و مهربانى و سودمندى و قناعت و كوشائى او در روز و دورى او از پليديها، و پاكى خوراكش و اينكه از دسترنج ديگرى نخورد و بخشش و فرمانبريش از فرمانده و زنبور عسل را از آفاتى است كه از كارش باز دارد، چون تاريكى ابر، باد، دود آب و آتش و هم مؤمنان را آفاتى است كه از كارش باز دارند چون تيرگى غفلت، ابر ترديد باد فتنه، دود حرام، آب رفاه و آتش هوس.
و در مستدرك دارمى است از على بن ابى طالب عليه السّلام كه در ميان مردم چون زنبور عسل باشيد در پرندهها، كه پرندهاى نيست جز آنكه او را ناتوان شمارد، و اگر پرندهها ميدانستند در درون چه دارد از بركت با آن چنان نميكردند با مردم بزبان و تن در آميزيد و در كردار و دل جدا باشيد زيرا از آن هر كس همانست كه كند و روز قيامت با كسى است كه دوستش دارد.
و نيز در آنست از ابن عباس كه از كعب الاحبار پرسيد وصف رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم را در تورات چگونه يابى؟ گفت دريابيم كه: محمّد بن عبد اللّه است، در مكه زاده شود و به طيبه بكوچد، و در شام پادشاهى كند، دشنام ندهد، در بازارها فرياد نكشد بدى را ببدى سزا ندهد بلكه ببخشد و چشم پوشد، امتش حمدگويانند، خدا تعالى را در هر خوشى و بدى سپاس گويند، اندام خود را پاكيزه دارند، ميان خود را ازار بندند، و در نماز صف كشند چنانچه در نبرد خود، بنگ آنها در مساجدشان چون بنگ زنبور عسل باشد جار آنها در فضاى آسمان شنيده شود.
ابن خلكان در شرح حال عبد المؤمن بن على پادشاه مغرب گفته: پدرش كوره پز بود، در خردسالى در خانه پدر خوابيده بود و او گل ميزد، پدرش بنگى در آسمان شنيد و سر برداشت و ابر سياهى ديد از زنبور عسل كه سراسر خانه را پر كردند و بر سر پسرش گرد آمدند كه در خواب بود، و او را پوشاندند و مدتى بر سر او ماندند و از سر او برخاستند و دردى از آنها نديد، و نزديكش مردى فال بين بود و پدرش باو گزارش داد و او گفت: نزديك است مردم مغرب گرد پسر ترا بگيرند و چنين شد و كار او بجايى رسيد كه پادشاه مغرب دور و نزديك شد.
پبيشتر مردم بر اينند كه عسل از دهان زنبور برآيد و از على بن ابى طالب عليه السّلام روايت است كه در خوارى دنيا فرمود: فاخرتر جامه آدميزاده در دنيا آب دهن كرمى است، و شريفترين نوشابهاش فضله زنبور عسل و ظاهرش اينست كه از جز دهانست، ابن عطيه از او چنين نقل كرده،پ و از آن حضرت معروف است كه فرمود دنيا شش چيز است: خوراك نوشيدنى، جامه، مركوب، منكوح و بوئيدنى، بهترين خوراك عسل است كه جاويده مگس است، بهترين نوشابه آبست كه نيك و بد در آن يكسانند، بهتر جامه ديبا است كه بافته كرم است، بهتر مركوب اسب است كه بر او مردم را كشند، و بهتر منكوح زنست كه مبالى است در مبالى، و بهتر بوئيدنى مشك است كه خون جانوريست.
و حق اينست كه عسل از درون آنها است ولى ندانيم از دهانست يا جز آن و به نشود جز بگرمى نفس آنها، و أرسطو كندوئى از شيشه ساخت تا بنگرد چگونه عسل ميسازند و نساختند تا آن را از درون شيشه با گل اندودند، غزنوى و ديگران چنين گفتند و در تفسير اوسط كواشى روايت داريم كه عسل از آسمان آيد و در جاهائى از زمين رويد و مگس عسل آن را نوشد و در شمع ميان كندو ريزد و چنان نيست كه برخى مردم پندارند از فزونيهاى خوراك است و در معده تبديل بعسل شده، اين عبارت او است و خداوند داناتر است (حياة الحيوان، 2:
245- 248).
اخبار باب
پ1- در تفسير على بن ابراهيم: 416- كه امام صادق عليه السّلام فرمود: خدا را درهايست كه معدن طلا و نقره است و آن را با ناتوانتر آفريدهاش كه مورچه است نگهدارى كرده، اگر شتران بختى آن را خواهند نتوانند.
[در باره مورچه]
پ2- در حياة الحيوان- 263- 266- مورچه معروف است و گويند زمين مورچه دار و خوراك مورچه زده كه مورچه در آن افتاده و نمله بضمّه سخن چينى است و مرد نمل يعنى سخن چين و چه خوش سروده است.
قناعت كن كه بىروزى نمانى فراموش خدا يك مورچه نيست
چه آيد روزگارت پيش برخيز و گر برگشت از دست در خواب از آن ايست
و مورچه را نمله گفتند كه پر مىجنبد و كم دست و پا دارد، مورچه زن و شوهرى ندارد و آبستن نشود، همانا ريزه از او بر زمين افتد و بزرگ شود تا تخم گردد و از او مورچه پديد شود، و تخم او را بيظ با ظاء دسته دار گويند، و مورچه نيرنگ فراوان دارد براى جستن روزى، و چون چيزى يابد بديگران آگهى دهد تا بر سر آن آيند، و گفتند: سروران آنها خبرگزار باشند.
خويش اينست كه خوراكش در تابستان انبار كند براى زمستان و از چارهجوئيهايش اينست كه چون بترسد دانهها كه فراهم كرده سبز كنند آنها را بدو نيم كند جز كسفرة كه آن را بچهار پخش كند چون بدو الهام شده كه هر نيمش سبز كند، و چون نگران شود از پوسيدن دانه آن را روى زمين آورد و پهن كند، و اين كار را بيشتر در شب و در پرتو ماه كند.
و گفتند: زندگيش بخوردن نيست چون شكم ندارد كه خوراك در آن رود و تنش دو نيمه است و قوتش همان بو كشيدن دانه است كه دو نيمش كند و از سفيان بن عيينه روايت است كه گفت: چيزى نباشد كه خوراكش را انبار كند جز آدمى و عقعق و مورچه و موش و در احياء در باب توكل آن را قطعى دانسته
پو برخى گفتند: بلبل خوراك انبار كند و گفتند: عقعق انبارهاى زير زمينى دارد ولى آنها را فراموش ميكند، مورچه بينى تيزى دارد، و سبب نابوديش روئيدن بال او است كه وسيله فراوانى روزى گنجشكها شود، زيرا او را در حال پروازش شكار كنند و أبو العتاهيه بدان اشاره كرده در گفته خود:
چون براى مورچه پر درآيد* تا پرد مرگش رسد و رشيد پس از نكبت برمكيان بسيار بدين شعر مثل ميزد و مورچه با شش دست و پايش لانهاى كند و پس از آن در آن پيچها نهد تا آب باران در آن نرود و بسا براى همين لانهاى بالاى لانهاش سازد، و اين براى ترس او است از بلبل نسبت بدان چه انبار كرده.
بيهقى در شعب گفته: عدى بن حاتم طائى نان براى مورچهها خرد ميكرد و ميگفت: اينها همسايهاند و حق همسايگى دارند و در باب وحش از فتح بن خرشف آيد كه زاهد بود و براى مورچهها هر روز نان خورد ميكرد و در روز عاشوراء آن را نميخوردند.
و در جانوران چيزى نيست كه چند برابر تن خود را بارها بدوش كشد جز مورچه تا نپسندد چند برابر را و هسته خرما را هم كه از آن سودى نبرد بكشد و اين از روى حرص باشد و خوراك چند سال را گرد كند با اينكه يك سال بيشتر عمر ندارد، و از كارهاى شگفتش اينست كه در لانه زير زمين خود چند خانه و دهليز و بالا خانه و طبقههاى آويزان سازد و همه را پر از دانه و ذخيره براى زمستان كند.
رستهاى را فارسى گويند كه ميان مورچهها چون زنبورند ميان مگس عسل و رستهاى را مورچه شير نامند كه جلوش چون روى شير است و دنبالش چون مورچهپ و بخارى و ديگران از پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله روايت كردند كه يك پيغمبرى زير درختى منزل كرد و مورچهاى او را گزيد و فرمان داد بنهاش را از زير آن برآوردند و آن را آتش زدند و خدا باو وحى كرد چرا يك مورچه را تنها آتش نزدى
پابو عبد اللَّه ترمذى در نوادر الاصول گفته او را بر سوزاندن مورچه سرزنش نكرد بلكه بر اينكه بيگناه را بجرم گناهكار كيفر داد، و اين پيغمبر موسى بن عمران عليه السّلام بود كه گفته بود: پروردگارا مردم يك آبادى را بگناهشان عذاب كنى و در ميان آنها فرمانبر باشد و خدا خواست آن را بوى نمايد و گرما را بر او مسلط كرد تا پناه بدرختى برد كه در سايهاش بياسايد و نزد آن سوراخ مورچه بود، و خوابش گرفت و چون لذت خواب را چشيد، مورچهاش گزيد، و آنها را پامال كرد و نابود كرد و لانهشان را سوخت، و خدا اين آيت را عبرت او ساخت كه يك مورچهاش گزيد و ديگران را بكيفر كشيد و خواست آگاهش كند كه كيفر خدا فرمانبر و نافرمان را درگيرد ولى براى فرمانبر رحمت و پاكى و بركت باشد و بر نافرمان بدى و نقمت و عدوان، و بنا بر اين اين حديث دلالت ندارد بر كراهت و حرمت كشتن مورچه، چون حلال است دفع آزاركننده تو، و كسى در آفريدههاى خدا محترمتر از مؤمن نباشد و خدا دفع آن را از تو براى زدن و كشتن و بردن مال حلال كرده تا چه رسد بخزنده و جانورانى كه زير فرمان مؤمن باشند و بر آنها فرمانرواست و چون او را آزار دهند كشتن آنها برايش مباح است.
و اينكه فرمود: چرا مورچه را نكشتى؟ دليل است بر اينكه آزار كن كشته شود، و هر كشتارى كه براى سودى يا دفع زيانيست، نزد علماء باكى ندارد، و مخصوص همان مورچه نباشد كه گزيده چون مقصود قصاص نيست و گر نه ميفرمود چرا همان مورچه كه تو را گزيد نكشتى و فرمود يك مورچهاى را كه شامل بيگناه و گنهكار است، و از اينجا دانسته شود كه منظور آگهى او است در پاسخ پرسش از هلاك يك آبادى كه در آن مطيع و عاصى است.
و گفتهاند در شرع آن پيغمبر كيفر جانور بسوختن روا بوده از اين رو خدا او را بر سوختن بسيارى سرزنش كرد كه فرمود «چرا يك مورچه را نسوختى» و اين ناساز است با شرع ما كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله از عذاب دادن جانور بآتش غدقن كرده و فرموده:
«عذاب نكند بآتش جز خدا تعالى» و روا نيست سوختن جانور مگر آنكه آدمى را
سوزانده باشد كه ورثه او حق قصاص دارند بسوختن جانى.پ و اما كشتن مورچه در مذهب جائز نيست براى حديث ابن عباس كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله نهى كرد از كشتن چهار جاندار: مورچه، زنبور عسل، هدهد و جغد .. و منظور مورچه بزرگ سليمانى است چنانچه خطّابى و بغوى در شرح سنه گفته است ولى مورچه ريز كه آن را ذر نامند كشتنش جائز است، و مالك كشتن مورچه را مكروه دانسته جز اينكه زيان زند و دفعش نشود جز با كشتن و ابن ابى زيد كشتن مورچه را كه آزار كند مطلقا جائز دانسته، و گفتند همانا خدا آن پيغمبر را سر- زنش كرد براى اينكه انتقام خود را كشيد بنابود كردن گروهى كه يكى از آنها او را آزار كرده بود، و بهتر اين بود كه گذشت كند و شكيبا باشد، ولى پيغمبر چنين فهميد كه اين نوع آزار كن آدميزادهاند و احترام آدميزاد بيش از جانوران ديگر است و اگر تنها بهمين قصد بود و قصد انتقام نداشت سرزنش نميشد و سرزنش او براى انتقام گرفتن بود، و اللَّه اعلم.پ و طبرانى در معجم اوسط خود آورده و هم دارقطنى كه چون با موسى خدا سخن گفت: موسى جاى پاى مورچه را بر سنگ سخت از ده فرسنگ راه ميديد.پ و ترمذى بسندى با گواهى ابو بكر از رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله آورده كه آن حضرت نام شرك برد و فرمود: نهانتر است در ميان شما از آواز پاى مورچه و تو را بچيزى رهنمايم كه چون بجا آرى خدا خرد و درشت شرك را از تو برد، سه بار بگو: بار خدايا من بتو پناهم از اينكه چيزى را با تو شريك سازم و بدانم و از تو آمرزش خواهم در آنچه ندانمپ و نيز از ابى امامه باهلى روايت كرده كه نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم دو مرد را نام بردند يكى عابد و ديگر عالم، فرمود: فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر فروتر شماها وانگه فرمود: راستى خدا تعالى و فرشتههايش و اهل زمين همه تا مورچه در سوراخش و تا ماهى در دريا رحمت خواهند براى آموزنده خير بمردم.
ترمذى گفته: حديث خوب و درست است.
پو ابا عثمان حسين بن حرث خزاعى گفته: شنيدم فضيل بن عياض ميگفت: داناى آموزنده در ملكوت آسمانها بزرگ خوانده شود.پ و روايت شده كه مورچهاى كه با سليمان عليه السّلام گفتگو كرد برايش يك دانه هديه برد و وى عليه السّلام آن را در مشت نهاد و آن مورچه گفت:
نبينى كه مال خدا هديه برديم سويش و گر بىنياز است از آن ميپذيرد
اگر هديه باشد بقدر بزرگيش بود كاست دريا و در آن نگيرد
ولى هديه آريم سوى محبّان كه از ما پسندد و شكرش ببيند
و اين نيست بهر بزرگى و رادى و گر نه نداريم چيزى كه ويرا بماند
سليمان عليه السّلام گفت: خدا شما را بركت دهد و از اثر دعايش مورچه بيشتر آفريدههاى خدا استپ و روايت است كه مردى از مأمون درخواست كه بايستد براى شنيدن از او و نايستاد، گفت: يا امير المؤمنين خدا سليمان بن داود عليه السّلام را براى شنيدن سخن مورچه باز داشت، و من نزد خدا از مورچه كمتر نيستم و تو نزد خدا بزرگتر از سليمان عليه السّلام نيستى، مأمون گفت: راست گفتى و ايستاد سخن او را گوش داد و نيازش را برآورد.پ و فخر الدين رازى در تفسير قول خدا تعالى حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ تا آخر آيه 18- النحل گفته: وادى نمل در شام است و مورچه بسيار دارد، اگر گويند: چرا واژه على آورده؟ گويم از دو راه:
1- از سوى بالا آمدند و حرف استعلاء آورده.
2- مقصودش اينست كه همه وادى را تا پايان در نور ديدند و اين عبارت چنين معنا دهد، مورچه اين سخن را گفت و دور از باور نباشد، زيرا دانش و سخنورى براى مورچه شدنيست، و خدا هم بر هر شدنى توانا است، و از قتادة حكايت است كه بكوفه آمد و مردم گردش را گرفتند و گفت: از هر چه خواهيد بپرسيد، ابو حنيفه كه پسرى نوجوان بود حاضر بود گفت از او بپرسيد مورچه سليمان عليه السّلام نر بود يا ماده
و او در جواب ماند، ابو حنيفه گفت: ماده بود گفتند: از كجا دانستى گفت از اينكه خدا فرموده «قالَتْ نَمْلَةٌ» و اگر نر بود فرموده بود كه: «قال نملة» چون واژه نمله مانند حمامه و شاة براى نر و ماده هر دو استعمال شود.
و در كتابى ديدم كه اين مورچه پيروانش را گفت: در سوراخ خود بروند تا نعمت سليمانى را نبينند و ناسپاس نعمت خدا بدانها گردند، و اين آگاهى است كه همنشينى با دنيا داران ممنوع است.پ و روايت است كه سليمان باو گفت: چرا به مورچهها گفتى: بسوراخهاى خود بروند، ترسيدى من بآنها ستمى كنم؟ گفت: نه، ولى ترسيدم فريفته جمال و زيور تو شوند و از طاعت خدا تعالى باز مانند.
ثعلبى و جز او گفتند: آن مورچه چون گرگ بزرگى بوده و شل بوده و دو بال داشته و از مقاتل است كه سليمان سخن او را از فاصله 3 ميل راه شنيد، يك دانشمندى گفته در سخن مورچه ده فن بديعى است يا- براى نداء ايّها، آگهى نمل، نام بردن، ادخلوا فرمان داد، مساكنكم- وصف كرد، لا يحطمنكم، اخطار كرد، سليمان نام ويژه، و جنوده، براى عموم، و هم، براى اشاره، لا يشعرون، براى پوزش.
و مشهور اينست كه مورچه خردى بوده و در نامش اختلاف است يكى گفته نامش طاغيه بوده و ديگرى گفته خرمى، گفتند: مورچههاى وادى چون گرگها بودند و گفتند چون شتران بختى.پ و دارقطنى و حاكم بسندى از پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله آوردند كه فرمود: مورچه را نكشيد چون سليمان روزى براى درخواست باران بيرون شد، ناگاه مورچهاى ديد بپشت افتاده و دستها بالا كرده و ميگويد: بار خدايا ما از آفريدههاى توايم و از فضلت بىنياز نباشيم، خدايا ما را بگناه بندههاى خطاكارت مگير و بر ما ببار تا از آن درخت روئى و ما را از ميوهاش خوراك دهى، سليمان بقومش فرمود: برگرديد، كه ما را بس شد و براى ديگرى شما بآب رسيديد و
نوشانده شديد.
پ3- در كافى- 4- 363-: بسندى از امام ششم عليه السّلام كه محرم از هر چه ترسد از درندهها يا مارها آن را بكشد و اگر باو يورش نكنند او هم قصد او آنها را نكند.پ 4- و از همان: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه چون محرم شدى بترس از خدا از كشتن هر جانورى جز افعى و كژدم و موش كه مشك را سست سازد و خانه را بآتش كشد، و اما كژدم پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله دست براى سنگى دراز كرد و آن حضرت را گزيد و فرمود: خدايت لعنت كند نه نيكى را وانهى و نه بدى را، و چون مار قصد تو كرد او را بكش، و اگر نه مكش، و سگ گزنده و درنده اگر بتو يورش بردند آنها را بكش و گر نه آهنگ آنها مكن، و آن سياه مكار را در هر حال بكش و بكلاغ و لاشخور كه بر پشت شتر تو نشينند سنگ پران.پ بيان: «توهى السقاء» يعنى مشك شكافد يا بندش را بخورد و آبش را بريزد و خانه را بآتش كشد بر خانواده، زيرا فتيله را ميكشد و خانه را ميسوزاند، در قاموس گفته: اسود ماريست بزرگ، و اسودان مار است و كژدم، و آن را مكار وصف كرده، چون كمين كند و بناگاه بگيرد، صاحب منتقى گفته در قاموس غدر الليل يعنى شب تاريك شد، و گويا كنايه است از شدّت سياهى مار و سبع ذكر خاص است پس از عام يا مقصود اكمل افراد است كه شير باشد يا گفتهاند كه گرگ است.پ 5- در قرب الاسناد: 66- بسندش از على عليه السّلام كه محرم بكشد هر چه بر او يورش كند از درنده يا جز آن و بكشد زنبور، كژدم، مار و كركس، گرگ، شير و هر درنده كه ترسد بر او حمله كند و هم سگ گزندهپ 6- در كافى: بسندش از امام ششم عليه السّلام كه كشته شود در حرم و در حال احرام افعى و سياه مكار و هر مار بد و كژدم و موش كه فويسقه است و رانده شود كلاغ و لاشخور بپرتاب سنگ، و اگر بتو دزدانى تعرض كردند در برابر آنها دفاع كن
پ7- و از همان: بسندى تا امام پنجم عليه السّلام كه محرم بكشد زنبور، كركس سياه مكار و گرگ و هر چه ترسد بر او حمله كند و فرمود: سگ گزنده همان گرگ است.پ بيان: گويا تفسير سگ گزنده باشد كه در كلام پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله آمده و اخبارى در رخصت كشتار جانورانى و نهى از كشتار جانوران ديگر در كتاب حج آيد ان شاء اللَّه تعالى.
دميرى گفته: افعى مار ماده است و افعوان بضم همزه و عين نر آنست و زبيدى گفته: افعى ماريست نقطه دار گردن باريك و سر پهن و بسا كه دو شاخ هم دارد و كار شگفت آورش اينكه ابن شبرمه حكايت كرده يك افعى پاى غلامى را گزيد و پيشانى او بر اثر زهر شكافت.
قزوينى گفته: ماريست كوتاه دم و بدترين مارها است كه چون چشمش را بركنند باز آيد و پلكانش هرگز بسته نشوند و در سرما چهار ماه زير خاك نهان گردد و آنگه برآيد و دو چشمش تار شدند و نزد درخت رازيانه رود و چشمش را بدان بمالد و روشن شود.
زمخشرى گفته: حكايت است كه چون افعى هزار ساله شود نابينا گردد و خدا بدو الهام كند كه ديده بر برگ رازيانه برسايد و روشنى آن برگردد و بسا در بيابانست و تا روستا چند روز فاصله دارد و اين مسافت را كه دراز است با ديده نابينا درنوردد تا به بستانى رسد و درخت رازيانه را بىخطا جويد و چشمش بدان كشد و باذن خدا تعالى بينا گردد، چون دمش را برند برگردد چنانچه بوده و چون دندانش را كشند پس از سه روز برآيد، و اگر سرش را كوبند (سرش را برند خ ب) تا سه روز بماند و بجنبد، و دشمنترين دشمن آدمى است و گاو وحشى آن را ديوانه وار بخورد و چون بيمار شود برگ زيتون خورد و درمان شود.
برخى افعىها با دهان ماده خود را بگايد و نر پس از افتادن بر ماده بيهوش افتد و ماده آلات او را بگزد و ببرد و همان ساعت بميرد.
پو گفته: اسود سالخ نوعى افعى است كه پر سياه است و هر سال پوست گزارد و سالخ نام گرفته،پ و در دو صحيح است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمانداد در حال نماز دو سياه را بكشند كه كژدم و مارند (حياة الحيوان 1: 19)پ و بيهقى روايت كرده از ابن عباس كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله چون نيازى داشت بسيار دور ميشد روزى براى حاجت رفت و زير درختى نشست و دو كفش خود را درآورد گفت: بعد يكى را بپا كرد و پرندهاى آمد و كفش ديگر را ربود و بآسمان چرخيد و يك افعى سياه سالخ از آن افتاد و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: اين كرامتى است كه خدا مرا بدان گرامى داشت «بار خدايا بتو پناه برم از شر هر چه بر دو پا راه رود و از شرّ هر چه بر چهار پا رود و از شر هر چه بر شكم رود (حياة الحيوان 1: 17).
و گفته است كژدم از خزندهها است، سياه و سبز و زرد دارد همه كشندهاند و سبز از همه بدتر است، طبعش آبى است و پر بچه است و همه نوعش چون آبستن شود مرگش در آنست كه بزايد، زيرا چون بچههايش درست شوند شكم او را بخورند و بيرون آيند و مادر بميرد، جاحظ اين گفته را نپسنديده و گفته: ثقهاى بمن گزارش داد كه كژدم از دهنش زايد و بچههايش كه باندازه شپش باشند و فراوان بدوش كشد، و آنچه جاحظ گفته همان درست است.
و كژدم در بدترين وضع است چون آبستن باشد و هشت پا دارد و چشمش در پشت او است، و از كار شگفت او است كه مرده را نزند و نه خواب را تا چيزى از تنش بجنبد كه آن وقت او را بزند، و با چسنهها ماوى كند و سازگار باشد، و بسا افعى را بگزد و او را بكشد، و همديگر را بگزند و بميرند.
جاحظ آن را گفته: و روشش اينست كه چون آدمى را گزد بگريزد مانند اينكه از كيفر بترسد، و از لطف كارش اينست كه فيل و شتر را با خرديش ميكشد بگزيدن، و يكنوع كژدمها پرندهاند و اين نوع بيشتر كشنده است و گفتهاند فروش مورچه در نصيبين درست است چون با آن كژدمهاى پرنده را درمان كنند.پ و از عايشه روايت است كه على بن ابى طالب عليه السّلام نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله آمد
و او در نماز بود و كنارش ايستاد و با نمازش نماز ميخواند، كژدمى آمد تا برسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم رسيد و او را رها كرد و بسوى على عليه السّلام رفت و آن را با نعل خود زد تا كشت و رسول خدا بكشتن آن عيبى نديد.پ و ابن ماجه از ابى رافع روايت كرده كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم كژدمى را كشت با اينكه نماز ميخواند،پ و از عايشه آورده كه كژدمى پيغمبر را در نمازش گزيد فرمود: خدا كژدم را لعنت كند كه نه نمازگزار را وانهد و نه جز او را، او را در حلّ و حرم بكشيد.پ و ابو نعيم و ديگران از على عليه السّلام روايت كردند كه كژدمى در نماز پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله را گزيد و چون فارغ شد فرمود خدا لعنت كند كژدم را واننهد نماز خوان و نماز نمازنخوان را و نه پيغمبر و نه جز او را جز آنكه او را ميگزد، و نعلش را گرفت و او را كشت و آب و نمك خواست و بدان ميكشيد و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و معوّذتين ميخواند (حياة الحيوان 2: 93- 95) و گفته: كلاغ معروف است و براى سياهيش او را غراب نامند و چند نوع است: غداف، زاغ، اكحل، كلاغ زراعت و اورق و اين دسته هر چه شنود بازگو كند، و غراب اعصم كميابست و عرب گفتند نايابتر است از كلاغ اعصم،پ و رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرموده نمونه زن خوب در زنان چون يك كلاغ اعصم است ميان صد كلاغپ و در روايت است كه گفتند: يا رسول اللَّه غراب اعصم چيست؟ فرمود: كلاغى كه يك پايش سفيد است.
در احياء گفته: كلاغ اعصم شكم سفيد است و گفتند: دو بال سفيد، و گفتند:
دو پا سفيد.
و كلاغ شب، جاحظ گفته: كلاغى است كه خوى كلاغ را رها كرده و خوى جغد را گرفته و از پرندههاى شب است.پ ارسطو گفته: كلاغ چهار رسته است: سياه تيره، ابلق، و كلاغچه كه كنار پرهاش سفيد است و تنش نازك و دانه ميخورد و سياه طاوسى كه پرهايش برقى
است و پاهايش چون مرجانست و معروف است به زاغ.پ صاحب منطق گفته: كلاغ از پرندههاى پست است راد و آزاده نيست و مردار و خاكروبه ميخورد، و آن يا سياه تيره و سوختهوش و چون زنگى است در ميان مردم كه بدتر آفريدهاند در شكل و مزاج، و كلاغ خاكسترى از آن شناساتر است و غراب البين وصف آنست و جوهرى گفته آنست كه سياه و سفيد است.
صاحب منطق گفته: كلاغ از جانورانيست كه فرمان كشتن آنها رسيده در حلّ و در حرم كه از فاسقانند و نامش از نام ابليس باز گرفته است چون تباهى بار آورد كار ابليس است، و اين نام باز گرفته شده براى هر چه آزارش سخت است و اصل فسق برون شدن از چيزيست و در شرع برونش شدن از فرمان خداست.
جاحظ گفته: غراب البين دو نوع است: يكى خرد و معروف بپستى و ناتوانى و ديگرى در خانههاى مردم است و در جاى كوچ مردم فرود آيد و چون اين كلاغ يافت نشود جز پس از جدائى آنها از منزلشان نام غراب البين باو دادند.
مقدسى گفته: كلاغى است سياه و ناله اندوهبار مصيبت زده كند، و ميان دوستانى كه گرد هم آمده و مهربانند بنگ دهد و آژير جدائى دهد و اگر كشت زار آبادى بيند نويد ويرانى آن را دهد و عرصههايش را بررسى كند و بآنان كه در آن ساكنند آگهى دهد از ويرانى خانهها و نشيمنگاهها، و بخورنده از گلوگيرى اخطار دهد و بكوچنده از نزديكى مراحل، بنگ كند بآوازى اندوهبار چنانچه آگهى ده مجالس ترحيم.پ و در سنن ابى داود و ديگرانست كه: پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله باز داشت نمازخوان را از نك زدن كلاغ و بزمين چسبيدن درنده مقصود از نك كلاغ، سبك سجده كردنست كه در آن نماند جز باندازه نوك زدن كلاغ براى خوردن.پ و دارقطنى از ابى امامه آورده كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله كفشهاى خود را خواست تا بپوشد و چون يكى را پوشيد كلاغى آمد و ديگرى را برداشت و پراند و از آن مارى بدر آمد، و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: هر كه بخدا و روز جزا ايمان دارد
كفشهايش را نپوشد تا آنها را بتكاند (حياة الحيوان 2: 119- 121)پ از خوى هر كلاغى است كه جفت شدن با مادهاش را نهان كند و روبرو ماده را گايد و ديگر بدو باز نگردد از بيوفائى و ماده 4- 5 تخم نهد، و چون جوجهها از تخم درآيند آنها را دور كند چون بسيار زشتند، تن خرد، سر گنده نوك لخت و اندام ناجور دارند، و پدر و مادر از جوجهها گريزان شوند و آنها را وانهند و خدا از مگس و پشه كه در لانه آنها است خوراك بدانها دهد تا نيرو گيرند و پر درآرند و پدر و مادر بر سر آنها آيند، ماده روى تخم خوابد و نر خوراكش آرد.
و از خوى او است كه شكار نكند و اگر مردارى يابد بخورد و گر نه از گرسنگى بميرد يا خاكروبه خورد مانند پرندههاى خرد، و پر حذر است و پر نفرت، و غدّاف با جغد بجنگد و تخمش را بربايد و بخورد و از كار شگفتش اينست كه چون آدمى خواهد جوجهاش را بگيرد ماده و نر هر دو با چنگال خود سنگ برگيرند و در فضا بچرخند و بر او سنگ پرانند و ميخواهند او را جلو گيرند.
و عرب بكلاغ فال بد زند و غراب البين سياه سفيد باشد و صاحب مجالسه گفته: اين نامش براى آنست كه نوح عليه السّلام او را روانه كرد تا از آب بررسى كند و رفت و برنگشت و از اين رويش شوم شمارند، ابن قتيبه گفته براى همين هم او را فاسق ناميدند.
گفتند: چون كلاغ دو بار بنگ كند بد باشد و اگر سه بار خوب باشد بشماره حروف و شيوه ابن عباس بود كه چون كلاغ بنگ ميكرد ميگفت: بار خدايا جز فال تو فالى نيست و جز خير تو خيرى نه، و نيست معبود حقى جز تو.
و گفتند: كلاغ باندازه نوكش زير زمين را بيند و روايت است كه قابيل برادرش هابيل را كشت و او را برد تا بو گرفت و ندانست با او چه كند و خدا دو كلاغ فرستاد و يكى ديگرى را كشت وانگه با منقارش زمين را كاويد و او را زير خاك كرد و قابيل از او پيروى كرد، و چون آدم از مكه برگشت گفت: هابيل كجا است؟
گفت ندانم و آدم گفت: بار خدايا لعن كن زمينى كه خونش را نوشيد و از آنگاه ديگر زمين خون ننوشد.پ مقاتل گفته: از آن پيش درنده و پرنده با آدم همدم بودند و چون قابيل هابيل را كشت پرنده و وحشى از او گريزان شدند و درختها خار برآوردند، ميوهها ترش شدند و آبها شور و زمين تيره شد.
كلاغ سياه سفيد فاسق حرام است و كلاغ سياه بزرگ كوهى هم بنا بر اصح حرام است و كلاغ زرع بنا بر اصح حلالپ و در صحيح بخارى بسندش از پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله است كه پنج جانورند بر كشنده آنها گناهى نيست، كلاغ، لاشخور، موش، مار و سگگيرنده.پ و در سنن ابن ماجه است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله فرمود: مار فاسق است، موش فاسق است و كلاغ فاسق (حياة الحيوان: 2، 123) و گفته: موش چند دسته است، موش صحرائى و موش معروف، سوسمار زباب و خلد، زباب موش كر است و خلد موش كور، سوسمار، و موش بيش، و موش شتر، و فاره مشك و ذات النطاق، موش خانگى همان فويسقه است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمان كشتن او را داده در حلّ و حرم و آنها را فواسق گويند چون پليدند و گفتند چون در حل و حرم احترامى ندارند، و گفتند چون خواستند ريسمانهاى كشتى نوح را ببرند.پ و طحاوى بسندش از يزيد بن ابى نعيم كه از ابى سعيد خدرى پرسيد چرا بموش فويسقه گفتند: گفت يك شب پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم بيدار شد و موش فتيله چراغ را گرفته بود تا اتاق را بر سر پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم آتش زند و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم برخاست او را كشت و خونش را براى محلّ و محرم حلال كرد.پ و حاكم بسندى از ابن عباس آورده كه موشى آمد و فتيله را گرفت و كشيد و كنيزكى آمد و او را براند و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود: او را وانه و آن فتيله را آورد
برابر پيغمبر و روى سجاده او انداخت كه بر آن نشسته بود و باندازه يكدرهم آن را سوخت و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: چون بخوابيد چراغهاتان را خاموش كنيد كه شيطان مانند آن را وادارد و خانه شما را آتش زندپ و در صحيح مسلم و جز آنست كه پيغمبر فرمان داد هنگام خواب آتش را خاموش كنند براى اينكه فويسقه خانه را بر اهل خانه آتش ميزند.پ و موش دو جور است: موش صحرائى و موش معمولى، هر دو شنوند و بينند و در جانوران تباهكنتر و آزاركنتر از موش نيست و كارش اينست كه بر سر شيشه تنگ دهانه آيد و چاره جويد تا دمش را در آن فرو برد و چون بروغن آلوده شود برآرد و بليسد تا آن را تهى كند، و دشمنى موش و گربه نهان نيست و سببش اينست كه چون نوح عليه السّلام از هر جانورى دو تا در كشتى جا داد اهل كشتى از موش شكوه كردند كه خوراك و كالايشان را تباه كند، و خدا بشير وحى كرد تا عطسه زد و گربهاى از او بدر آمد و موش از ترس او نهان شد.
زباب موش بيانيست كه هر چه را ميدزدد نيازمند بدان باشد يا نباشد و گفتند موشى است كور و كر و مرد نادان را بدان مانند كنند.
خلد بضمه كه گاهى بفتحه و كسره گفته شود: جانوركى است كور و كر و آنچه برابرش باشد نفهمد جز ببوئيدن، گفتند موش كور است كه نفهمد جز ببوئيدن ارسطو گفته: هر جانورى دو چشم دارد جز موش كور، و همانا چنين آفريده است كه خاكنشين است و خدا خاك را برايش مانند آب ساخته براى ماهى، و خوراكش از درون زمين است و در برونش نيرو و نشاطى ندارد، و چون چشم ندارد خدا تعالى گوش تيزى بدو داده، و گامزدن آهسته را از راه دورى بفهمد و خود را در زمين پنهان كند و گفتند تيزى گوشش تا چشمرس ديگرانست.
يربوع و سوسمار جانوريست دو دست بسيار دراز دارد و دمى چون موش صحرائى و رنگى چون رنگ آهو و ژرف زمين لانه كند تا رطوبتش آب او شود، از نسيم خوشش آيد و بخار را بد دارد، سوراخش را در برآمدگى زمين بسازد و لانه در برابر وزش
چهار باد و روزنهها در آن سازد به نام نافقاء و فاصعاء و راهطاء و چون از يكى روزنهها دنبال شود نفاق كند و از نافقاء بدر رود و اگر از آن دنبال شود از قاصعاء گريزد.پ و برون لانهاش خاك است و درونش گودال و منافق هم چنين است برونش ايمانست و درونش كفر و از اين رو منافق نام گرفته قزوينى گفته: نوعى موش است و از جانورانيست كه سرورى مطاع دارند و فرمانش برند و چون با آنها است در جاى بلند يا بر سر سنگى ايستد و از هر سو راه را پايد و اگر چيز ترسناكى ديد دندانها بهم زند و سوت كشد و چون آن را شنوند بلانه خود برگردند و اگر غفلت كند تا يكى از آنها شكار شود گرد آيند و او را بكشند و ديگرى را بجاى او گزينند، و چون بدنبال روزى درآيند رئيس نخست برآيد و ديدهبانى كند و اگر چيز ترسناكى نبيند با آواز سوتش بآنها گزارش دهد تا همه بدر آيند (2: 259 حياة الحيوان) و زمخشرى از سفيان بن عيينه آورده كه در جانداران نباشد چيزى كه خوراك انبار كند جز آدمى، مورچه، موش و عقعق.
عقعق پرندهايست باندازه كبوتر و بشكل كلاغ و بالهاش از بالهاى كبوتر بزرگترند و دو رنگ دارد: سفيد و سياه دم دراز كه او را قعقع نيز گويند، او زير سقف آشيانه نكند و در سايه آن نماند، بلكه آشيانه بر جاهاى بلند سازد و خوى زنا و خيانت دارد، و بدزدى و پليدى وصف شود، و عرب در همه اينها بدان مثل زنند.پ و بخارى و مسلم از ابى هريره آوردند كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: امتى از بنى اسرائيل نابود شدند كه دانسته نشد چه شدند و جز موش آنها را نبيند و نشناسد و نبينى كه شيرهاى شتر را براى او نهند و ننوشد و شير گوسفند را بنوشد.
نووى و جز او گفتند: يعنى گوشت و شير شتر بر بنى اسرائيل حرام است نه گوشت و شير گوسفند و اينكه موش از گوشت شتر و شيرش نميخورد دليل است كه از بنى اسرائيل مسخ شده.
و اما موش بيش بكسره باء كه بيش بمعنى زهر است جانوركى است چون
موش و موش نيست ولى اين نام را دارد، و در بستانها و بيشهها است، و ميگردد بدنبال گياهان زهردار تا آنها را بخورد چون زيانش ندارند، و بسيار بدنبال بيش باشد و موش ذات النطاق موشى است كه نقطههاى سفيد دارد و بالا تنهاش سياه است و آن را بزنى مانند كردند كه كمربند بسته روى دو پيراهن رنگين و بالائى را روى زيرى افكنده- قزوينى چنين گفته:
و اما فاره مشك را جاحظ گفته: دو نوع است:
1- جانوريست در بلاد تبّت كه براى نافش شكار شود، و چون شكارش كنند سرازير بسته شود تا خونش در ناف گرد آيد وانگه سرش ببرند و بسيار كس نزد ما باشند كه آن را بخورند.
2- موشهاى سياه خانگى كه بوى مشك دهند و مشك ندارند.
و اما فاره شتر را در صحاح گفته، بوى خوش آنها است چون گياه گلدار بچرند و بر سر آب روند و باز آيند و بوى خوشى پراكنده سازند و آن بو را فاره شتر گويند خوردن هر نوع موش حرامست جز يربوع و خوردن دم زده موش مكروه است.پ 8- عياشى: از محمّد بن يوسف از پدرش كه پرسيدم از ابى جعفر عليه السّلام از قول خدا «و وحى كرد پروردگارت به زنبور عسل» فرمود مقصود الهام است.پ 9- در كافى-: 246- بسندش از امام هفتم عليه السّلام كه قحطى سختى در عهد سليمان بن داود عليه السّلام دچار مردم شد و باو شكوه كردند و از او خواستند كه براشان باران خواهد، بآنها گفت: نماز بامداد را كه خواندم ميروم، و چون نماز بامداد را خواند رفت و آنها هم رفتند، و چون ميان راه بودند ناگاه مورچهاى ديدند كه دو دست بآسمان برآورده و دو پا بزمين نهاده و ميگويد: بار خدايا ما از آفريدههاى توايم و بىنياز از روزى تو نيستيم ما را بگناه آدميزاده نابود مكن فرمود: سليمان گفت: برگرديد كه براى جز خود سيراب شديد، و بارانى در آن سال بدانها باريد كه مانندش را نديده بودند.پ 10- در خرائج: از سليمان جعفرى از امام رضا عليه السّلام كه گنجشكى افتاد
برابرش و شيون ميكرد و پريشان بود فرمود: ميدانى چه ميگويد؟ گفتم: نه، بمن فرمود: ميگويد: مارى ميخواهد بچههايم را در خانه بخورد، برخيز و اين تسمه را بگير و برو در خانه و مار را بكش و برخاستم تسمه را گرفتم و بخانه درآمدم و ناگاه مارى در آن ميچرخيد و او را كشتم.پ 11- در فقيه- 3: 221-: بسندش از حلبى كه از امام ششم عليه السّلام پرسيد از كشتن مارها، فرمود: هر چه در بيابان يافتى بكش جز جانّ، و نهى كرد از كشتن مارهاى خانگى، و فرمود: آنها را از ترس پىگيريشان وامگذار زيرا يهود در زمان پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله گفتند: هر كه مار خانگى را بكشد چنين و چنان شود و پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: هر كه آنها را از ترس پىگيريشان وانهد از من نيست، و همانا آنها را وانهيم چون زيانى بتو نرسانند، فرمود: بسا در خانههاشان آنها را كشت.پ بيان: دميرى گفته: جانّ مار سفيد است و گفتند: مار خرد و جوهرى گفته:
مار سفيد.
فيروزآبادى گفته: ماريست سياه چشم و بىآزار و در خانهها بسيار.
در نهايه- 2: 144- گفته: در حديث كشتن مارها است كه: براى اين خانهها عوامريست چون از آنها چيزى ديديد بآنها سه بار اخطار كنيد» عوامر مارهاى خانگى باشند و آن را عامر و عامره گويند كه عمر دراز دارند.پ 12- در تهذيب: بسندش: از امام ششم عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله نهى كرد از اينكه آنچه مورچه بدهان و دست و پايش آورد بخورند.پ بيان: نهى بنا بمشهور حمل بر كراهت شده.
دميرى: (آن را مكروه دانسته و حديث 12- بسند حافظ ابو نعيم تا رسول خدا را دليل آن آورده) (2: 267- حياة الحيوان).پ 13- در بصائر- 245- چاپ تبريز: بسندش از عبد اللَّه بن فرقد كه با امام ششم بمكه ميرفتيم تا به سرف رسيديم كلاغى برابر آن حضرت آمد و بروى وى بنگى زد، فرمود: از گرسنگى بمير تو چيزى ندانى جز ما آن را بدانيم جز اينكه
ما بخدا داناتريم از تو، گفتيم در جلو او چيزى بود؟ فرمود: آرى، شترى در عرفات سقط شده.
در دلائل طبرى از نضر مانندش آمده.پ بيان: شايد آن كلاغ بعرفات ميرفته براى خوردن شتر مرده و گرسنه بوده و نديده بوده و روزى خود را بو كشيده يا برخى پيشامدها را ميداند چنانچه در باره كلاغ شهرت دارد.پ 14- در مكارم- 154- امام صادق عليه السّلام فرمود: 3 خصلت از كلاغ آموزيد:
نهان كردن گايش. بامداد بدنبال روزى رفتن و حذر كردن.پ 15- در خصال- ج 2 ص 8-: بسندش از سفيان بن ابى ليلى كه پادشاه روم از حسن بن على عليه السّلام پرسيد از هفت چيز كه خدا عزّ و جلّ آفريده و از رحم بيرون نيامدند، فرمود: آدم، حوّاء، قوچ ابراهيم، ناقه صالح، ماء بهشت، كلاغى كه خدا فرستاد و زمين را كاويد و ابليس لعنه اللَّه.پ 16- در فقيه: ج 1 ص 44- روايت است كه هر كه وزغهاى بكشد غسل كند يكى از استادان، ما گفته: علتش اينست كه از گناهانش بيرون شود و از آنها غسل پاكى كند.پ 17- در حياة الحيوان- 2: 288-: در حديث صحيح است بروايت ابى هريره كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود: هر كه وزغهاى را بيك زدن كشد چنين و چنان حسنه دارد و اگر بدو زدن كشد چنين و چنان حسنه دارد كمتر از نخستين،پ و نيز از او است در همان كه هر كه در زدن نخست او را بكشد صد حسنه دارد و در زدن دوم كمتر و در سوّم كمتر از آنپ و طبرانى از ابن عباس روايت كرده كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود:
دندان شماره را بكشيد گر چه درون خانه كعبه باشد.پ و در حديث عائشه است كه در خانهاش نيزهاى گذاشته بود باو گفته شد: با آن چه كنى؟ گفت: با آن وزغ كشيم، زيرا پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله باو گزارش داد كه ابراهيم عليه السّلام را در آتش افكندند و در زمين جانورى نبود جز آنكه آتش را بر او
خاموش كرد بجز وزغ كه در آن ميدميد، و فرمان داد صلى اللَّه عليه و اله بكشتن وزغ و احمد هم در مسند خود همچنين آن را آورده.پ و در تاريخ ابن نجار است از عائشه كه گفت: شنيدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم ميفرمود هر كه وزغهاى كشد خدا از او هفت گناه محو كند.پ و در كامل از ابن عباس است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود هر كه وزغهاى كشد گويا شيطانى كشته.
سپس گفته: اينكه در روايت نخست صد حسنه گفته: و در دوّم هفتاد چنانچه در برخى رواياتست جوابش اينست كه آن مانند فرموده او است در نماز جماعت كه برابر 27 نماز است و برابر 25 نماز، زيرا مفهوم عدد حجت نيست و بيان 70 با بيان صد مخالفت ندارد، و تعارضى ميان آنها نيست، يا شايد هفتاد براى سزا است و خداوند فزونى را بخشش كرده و هنگام وحى باو اعلام كرده پس از آن يا اينكه ثواب باختلاف نيت و اخلاص كشندهها تفاوت كند و طبق كمال و نقص احوالشان و صد براى كامل است و 70 براى ديگران.
و يحيى بن يعمر گفته: فزونى حسنه در باره نخست براى اينست كه تكرار زدن در كشتن آن دليل بىاهتمامى بامر صاحب شرع است زيرا اگر اهتمام ورزد در بار نخست او را كشد، چون جانوريست لطيف و نيازى ندارد، به بسيار زدن، و چون در بار نخست او را نكشته دليل سستى عزم او شود و از اين رو مزدش از 100 به 70 كم گردد.
و عز الدين بن عبد السلام گفته: فزونى حسنات در بار نخست براى اينست كه خوب كشته و در فرموده آن حضرت درآيد كه: چون بكشيد خوب بكشيد، و براى آنكه پيشدستى بكار خير است و مشمول قول خدا تعالى گردد كه «پيشدستى كنيد بكارهاى خير، 48- المائده» و گفته: بهر كدام از دو معنى كشتن مار و كژدم بدان سزاوارتر است چون مفسده آنها بزرگتر است.پ 18- در قرب الاسناد- 121- از على بن جعفر كه از برادرم عليه السّلام كشتن مورچه
را پرسيدم، فرمود: او را نكش جز اينكه آزارت كند، و پرسيدمش از كشتن هدهد فرمود آزارش مكن و نكشش و سرش را مبر كه چه بسيار خوب پرندهاى است.پ 19- در عيون ج 1 ص 277- و در علل: بسندش تا على عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله از كشتن پنج جانور نهى كرد از جغد كه صوّام است و هدهد، زنبور عسل و مورچه و قورباغه، و بكشتن پنج ديگر فرمان داد، كلاغ، لاشخور، مار، كژدم و سگ گزنده صدوق گفته: اين امر براى رخصت است نه وجوب و فرضپ بيان: دلالت دارد كه صرد و صوّام يكى است چنانچه از سخن دميرى و بيشترى لغتدانان برآيد ولى فقهاء آنها را دو جانور دانند، در قاموس گفته: صرد بصاد ضمه دار و راء فتحه دار پرندهاى است سر بزرگ كه گنجشكها را شكار كند و نخست پرندهايست كه براى خدا تعالى روزه گرفته.
در نهايه گفته: 2: 181- در حديث است كه غدقن است بر محرم كشتن جغد و آن پرندهايست كه سر و نوك بزرگ دارد و پر فراوان نيمى سفيد و نيمى سياه و از اين بابست حديث ابن عباس كه نهى شده از كشتن چهار جاندار: مورچه زنبور عسل، هدهد، و جغد.
خطّابى گفته: آنچه در باره كشتن مورچه آمده در نوعى خاص آنست كه بزرگ است و پاهاى بلند دارد، چون كم آزار و كم زيانست و نهى از كشتن زنبور عسل براى سود آنست كه عسل و شمع است، و هدهد و جغد براى اينكه حرام گوشتند چون نهى از كشتن جاندار كه براى حرمت يا زيان آن نيست براى حرمت گوشت آنست آيا نبينى كه از كشتن جاندار براى جز خوردنش غدقن شده، و گفتند هدهد بوى گند دارد و در حكم نجاستخوار است، و جغد بنظر عرب شوم است براى آواز و خود او و گفتند: آن را براى نامش بد دارند كه معنى كاستى دارد و در- 1: 239- گفته: پنج جانور در حلّ و حرم كشته شوند و لاشخور را در آنها شمرده
پو در- 3: 131- گفته: پنج جاندار در حلّ و حرم كشته شوند و سگ گزنده را از آنها شمرده، و آن هر درندهايست كه زخم زند، بكشد، بدرّد، چون شير پلنگ و گرگ، آنها را سگ ناميده براى آنكه در درندگى شريكند و پر درندهاند- پايان- و من گويم عمومى كه دعوى كرده معلوم نيست و گويا منظور از سگ درنده سگ ولگرد است كه زيان دارد و سود ندارد.پ در خصال- 1: 326-: بسندش از داود بن كثير رقى كه در اين ميان كه ما نزد امام ششم عليه السّلام نشسته بوديم مردى بما گذر كرد و پرستوى سر بريدهاى در دست داشت و امام عليه السّلام بدو برجست و آن را از دستش گرفت و بزمين زد وانگه فرمود:
عالم شما بشما چنين فرمان داده يا فقيه شما؟ البته بمن خبر داد پدرم از جدّم كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم از كشتن شش جانور غدقن كرد: زنبور عسل، مورچه، قورباغه، جغد، هدهد و پرستو، اما زنبور عسل براى آنكه پاكيزه خورد و پاكيزه نهد، و همانست كه خدا عزّ و جلّ بدو وحى كرده نه پرى است و نه آدمى.
و اما مورچه، مردم در عهد سليمان بن داود عليه السّلام دچار قحط شدند و بيرون شدند براى خواستن باران ناگاه مورچهاى ديدند بر سر دو پا ايستاده و دو دست بآسمان برداشته و ميگويد: بار خدايا ما از آفريدههاى توايم و بىنياز از فضلت نايم از فضل خود بما روزى ده و ما را بگناه بيخردان فرزندان آدم مگير.
سليمان گفت: برگرديد بخانههاتان كه خدا تبارك و تعالى بدعاى ديگرى شما را سيراب كرد و اما قورباغه چون آتش بابراهيم افروختند همه خزندههاى زمين بخدا عزّ و جلّ ناليدند و اجازه خواستند كه آب بر آن ريزند و خدا عزّ و جلّ بهيچ كدام اجازه نداد جز قورباغه و دو سوّمش سوخت و يك سومش ماند، و اما هدهد رهنماى سليمان شد بكشور بلقيس.
و اما جغد راهنماى آدم عليه السّلام بود از سرانديب تا جدّه در مدت يكماه، اما پرستو چون كه گردشش در هوا براى افسوس بر آنچه است كه با خاندان محمّد صلى اللَّه عليه و اله
كردند، و تسبيحش خواندن «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» است نبينيدش كه ميگويد:
«وَ لَا الضَّالِّينَ».پ 21- در علل- ج 2 ص 281- و در عيون: بسندى تا امير المؤمنين عليه السّلام كه نهى شده از خوردن جغد و پرستو.پ 22- در عيون ج 2 ص 65: بسندش تا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه هر كه مارى كشد كافرى كشتهپ 23- در معانى الاخبار- 173- بسندش از ابان كه مردى از ابو الحسن عليه السّلام پرسيد از كسى كه مارى كشته و گفت كه از رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله بما رسيده هر كه آن را رها كند براى ترس از دنباله آن از من نيست زيرا ماريست كه قصد تو ندارد و باكى نيست برها كردنش.پ 24- در مجالس صدوق و در فقيه- 4: 3 در مناهى پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله كه نهى كرد از سوختن هر جاندارى بآتش، و نهى كرد از كشتن زنبور عسل.پ 25- در ثواب الاعمال- 237- بسندش از امام ششم عليه السّلام كه زنى عذاب شد براى گربهاى كه آن را بست تا از تشنگى مرد.پ 26- در محاسن- 613- بسندش تا امير المؤمنين عليه السّلام كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم مرا بمدينه فرستاد و فرمود: مگذار صورتى جز نابودش كنى، و نه گورى جز برابر زمينش كنى، و نه سگى جز كه آن را بكشى.پ 27- در سرائر، بسندى از عبيد بن زراره كه بامام ششم عليه السّلام گفتم: چه فرمائى در كشتن موش، فرمود: آنها را بكشيد، آزارت كنند يا آزارت نكنند.پ 28- و از همان- 467- بسندى كه امام ششم فرمود: كشتن مورچه باكى ندارد آزارت كند يا نكند.پ 29- در مكارم- 123- از امام صادق عليه السّلام كه چركينتر گناه سه گناه است:
كشتن جانور، ندادن مهر زن، ندادن مزد كارگر.پ بيان: گويا مقصود از كشتن جانور اينست كه سرش را نبرند، يا با نياز بوى
او را كشند براى جهاد يا جز آنپ 30- در نوادر راوندى- 43-: بسندش از امامان عليه السّلام كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله بر مردمى گذر كرد كه مرغ زندهاى را بسته بودند و او را به تير ميزدند، فرمود:
اينها كيانند خدا لعنتشان كند.پ و بهمين سند: 28 نوادر- كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله فرمود: آن صاحب گربه را در دوزخ ديدم كه گربه او را گاز ميگرفت درآمدن و رفتن، زنى بود كه آن گربه را بست و خوراكى باو نداد و آزادش نكرد تا از جانوران و حشرات زمين بخورد.پ بيان: در نهايه است- 1: 329- در حديث است كه زنى گربهاى را بست و باو خوراك نداد و او را رها نكرد تا از خزنده و حشرات زمين بخورد، و بحاء بىنقطه روايت شده بمعنى گياه خشك و آن اشتباه است، و حديث بواژه «خشيش» مصغر هم آمده، و از اين ماده است حديث گنجشك كه «از من سود نبرد و مرا نگذاشت تا از خزندههاى زمين برگيرم».پ 31- درّمنثور- ج 1 ص 65- از ابن عباس كه پرسيدند از رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله از كشتن مارها فرمود: او و آدمى دشمن هم آفريده شدند، اگرش بيند بهراسش افكند و اگرش گزد او را بدرد آورد، او را بكش هر جا يافتىپ 33- در شهاب كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله فرمود: راستى خدا دوست دارد چشم تيز بين را چون شهوت آيد، و خرد كامل را چون شبهه رسد، و بخشش را اگر چه بچند دانه خرما است، و دوست دارد شجاعت را گرچه بكشتن مارى.
در ضوء: اينكه فرمود: «دوست دارد دليرى را» مثل است يعنى خدا او را دوست دارد باندازه تلاشش گرچه كم باشد و بسيار دلير، پسند او است و كم دلاور نزد او بركنار نيست، و چون مارا ياد آورده بايد مقدارى از آنچه در باره او رسيده ياد كنيم:پ از او صلى اللَّه عليه و اله روايت است كه بكشيد دم كوتاه دو تيره بر پشت را،پ و فرموده صلى اللَّه عليه و اله هر كه مار را رها كند از ترس اينكه دنبالش كنند از ما نيست.پ و فرمود: بكشيد مارها را كه هر كه از پىگيرى آنها ترسد از ما نيست.
پو پرسش شد از مارهاى خانه، فرمود: چون چيزى از آنها در خانه خود ديديد بگوئيد شما را سوگند دهم به پيمانى كه نوح عليه السّلام از شما گرفته، شما را سوگند بپيمانى كه سليمان عليه السّلام از شما گرفته، مبادا آزار كنيد، و اگر برگشتند آنها را بكشيد.پ و از ابن مسعود است كه همه مارها را بكشيد جز مار سفيد كه شاخهايست از نقره.پ و فرمود: صلى اللَّه عليه و اله هر كه دست از كشتن مار بدارد از ترس دوزخ البته كافر است يعنى كافر فرمان من است چون فرمان به كشتن آنها داده.پ بيان: در نهايه است 1: 29- كه در حديث ياد مارها شده كه فرمود: هر كه از پىگيرى آنها ترسد و از كشتن آنها هراس كند از ما نيست، چون در جاهليت گفته شده، كه كشنده خود را آزار كنند و دچار ديوانگى سازند، و چنين كس از روش ما بدور است و مخالف رويه ما است.پ 34- در شهاب: از پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله كه هر كه گنجشكى را بيهوده كشد آن گنجشك روز قيامت آيد و گرد عرش شيون كند. گويد: پروردگارا از اين بپرس كه چرا بىسودى مرا كشته.
در ضوء: بيهوده كار دانا است كه بىهدف كند، و گفتند بازيگريست، و اين را براى غدقن از كار بيهوده فرموده و مثل زده به كشتن گنجشك كه هدف درستى نداشته باشد، آن گنجشكى كه بيهوده كشته شده روز قيامت آيد و گرد عرش شيون كند: و از پروردگارش خواهد كه از كشندهاش باز پرسد كه چرا بىسودى و دفع زيانى او را كشته؟ و بگنجشك مثل زده كه با همه خردى تن و زبونيش وانهاده نشود و سزاى دردى كه كشيده دريافت شود تا چه رسد به برتر از آن از آدميزاده و جز او، و چون خدا آزار كن را توانا بآزار كرده بايد از او سزايش را دريافت كند.
و سخن عصفور رواست كه ضرب المثل و زبان حال باشد، و مقصود اينست كه
خدا تعالى بناچار سزاى درد كشتن را از كشنده بگيرد، و گويا گرد عرش تظلم كرده و حق را گرفته، و رواست حقيقت باشد و خدا او را بزبان آورد و گرد عرش تظلم كند و اين لطف است براى هر كه آن را شنود.
و در حديث است كه شكار بىهدف درست زشت است و هم شكار كردن براى سرگرمى و بازى، و حديث دلالت دارد كه همه جانداران از وحوش و پرنده محشور شوند، و اثبات سزا كند، و سود حديث بزرگداشتن ستم است و آگهى بر اينكه خدا تعالى آن را ناديده نگيرد و گرچه بگنجشكى باشد، راوى حديث انس بن مالك است.پ 35- درّ منثور- ج 4 ص 330- از خالد كه چون نوح هر چه را در كشتى برداشت كژدم آمد و گفت: اى پيغمبر خدا مرا هم با خود بردار، فرمود: نه، تو مردم را ميگزى و آزار ميكنى، گفت: نه، مرا با خود بردار و خدا را ضامن بدهم كه هر كه امشب بر تو صلوات فرستاده نگزم.پ 36- در قرب الاسناد- 41- بسندى از مسعدة بن زياد كه شنيدم امام صادق عليه السّلام در پاسخ پرسش از كشتن مارها و مورچه در خانه كه آزار دهند فرمود:
باكى ندارد آزار كن آنها را بكشيد و بسوزانيد، ولى مارهاى خانگى كه عوامر البيوت باشند نكشيد، و آنگه فرمود: يك جوان انصارى كه روز احد با رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم نبرد رفت و زنى زيبا داشت، از خانه بيرون بود و چون برگشت ديد زنش از در خانه برآمد و چون ديدش نيزه بسوى او كشيد، و او گفت مكن ولى درون خانهات برو ببين چه در خانه تو است.
آن جوان درآمد و ناگاه ديد مارى بر بسترش چرخيده و آن زن گفت: همين است كه مرا بدر كرده، نيزه را بسر مار فرو كرد، و آن را آويزان كرد و آن مار بخود مىپيچيد، و اويش مينگريد، و در همين ميان آن جوان بزمين افتاد و گردنش شكست، و برسول خدا گزارش دادند، و آن روز از كشتن آنها غدقن كرد.
و اينكه گفته: هر كه آنها را از ترس پىگيرى وانهد از ما نيست در جز آنست، و مارهاى خانگى را نبايد بهيجان آورد چون رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله آن روز از كشتن آنها نهى كرد.پ نجاشى (3 فهرست): بسندش از ابى رافع كه درآمدم بر رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله كه در خواب بود يا در حال وحى و ناگاه مارى در كنار خانه بود- تا گفته- بيدار شد و بآن حضرت گزارش دادم از مار و فرمود: آن را بكش، كشتم- الخبر-پ 38- در تحف العقول- 12- در سفارش پيغمبر به على عليه السّلام چون مارى در بنه خود ديدى آن را مكش تا سه بار بدو اخطار كنى و اگر بار چهارم ديديش بكش كه كافر است.پ توضيح: اخطار اينست كه بدو پيشنهاد كنى و سوگندش دهى كه زيان نزند و پديد نگردد، در نهايه است كه حرج گناه و تنگى است و باين معنى است حديث «بار خدايا من در حرج نهم حق دو ناتوان را كه يتيم و زن باشند» يعنى تنگ گيرم و غدقن كنم بر كسى كه بدانها ستم كند.پ 39- در درّ منثور: از جويرية بن اسماء از عمش كه با گروهى بحج رفتيم و در منزلى فرود آمديم و زنى همراه بود خوابيد و چون برخاست مارى بگردنش پيچيده بود و سر و دمش را ميان دو پستانش نهاده بود، و ما از آن در هراس بوديم و كوچ كرديم و آن مار طوق گردن آن زن بود و باو زيانى نداشت تا به نشانههاى حرم رسيديم و بزودى خود را كشاند، و ما بمكه رفتيم و اعمال حج را بجا آورديم و برگشتيم تا آنجا كه مار بگردن آن زن طوق شده بود، و آن زن خوابيد و بر خاست و آن مار بگردنش بود، و ناگاه سوتى زد و دشت پر از مار شد و او را خوردند تا همان استخوانش ماند، من بآقاى آن كنيز گفتم واى بر تو از اين زن بما گزارش بده، گفت: سه بار زنا داد و هر بار زائيد و بچهاش را به تنور افروخته انداخت.پ 40- در خرائج (ترجمهاش در شماره 10 گذشت).
پ41- در كافى- 6: 337 فروع-: بسندش از محمّد بن مسلم كه كژدمى رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله و سلم را گزيد فرمود خدايت لعن كند كه باك ندارى مؤمن را آزارى يا كافر را، سپس نمك خواست و بآن ماليد و آرام شد، و آنگه امام پنجم فرمود: اگر مردم خاصيت نمك را ميدانستند بدنبال ترياق نميرفتند.پ 42- در كافى (بشمار گذشته، همين حديث را از امام ششم عليه السّلام باختلاف كمى در تعبير آورده و گفته) نمك را با انگشت بزرگ خود بدان فشار داد تا آب شد.پ 43- دميرى گفته: اصحاب ما گويند: جانوران و پرندههاى حرام گوشت اگر تنها زيان دارند و سودى ندارند براى محرم و جز آن مستحب است كشتن آنها چون پنج جانور فاسق، و گرگ و شير و پلنگ و كركس و لاشخور و كك و شپش و پشه و مانند آنها و اگر سود و زيان هر دو دارند، چون يوز و سگ آموخته و عقاب و باز و صقر و مانندشان خوب نيست كشتن آنها چون سود شكار كردن دارند، و بدهم نيست، چون زيان دارند و آن يورش به كبوتران مردم و زخم زدن بآنها است و اگر سود و زيان ندارند، چون چسنك و كرم و سوس و خرچنگ و شتر مرغ و مگس و مانند انها كشتن آنها بد است و حرام نيست چنانچه بيشتر گفتهاند و امام گفته نادرى حكايت كرده بحرمت كشتن پرندهها نه حشرات زيرا بازى بيهوده ايست 1: 233-
[در باره مارها]
پو در باره مار گفته: ابن خالويه گفته 200 نام دارد در زبان عرب، و سهيلى از مسعودى آورده كه چون خدا مار را بزمين سيستان فرود آورد از همه زمين خدا بيشتر مار داشت و اگر عربد آن را نمىخورد و بسيارى از آن را نابود نميكرد از بسيارى مار از مردم تهى ميشد.
كعب الاخبار گفته: خدا ما را باصفهان فرود آورد و ابليس را بجدّه و حوّاء را بعرفه و آدم را بكوه سرانديب كه بالاى چين و در درياى هند است، و دريانوردان آن را از چند روز راه بينند، و جاى پاى آدم كه بر سنگ فرو رفته
در آنست، و هر شب در اين كوه برقى جهد بىابر و هر روز ببارد و قدمگاه آدم را بشويد، و گفتهاند: ياقوت احمر بر اين كوه است و سيل و بارانش از قله به فرود آن آورد و الماس هم در آن يافت شود قزوينى چنين گفته.پ و مار چند نوع است: يكى خال سياه و سفيد دارد و آن را رقطاء هم گويند و بدترين افعى است و عرب پندارند افعيها كرند و هم شتر مرغ و ديگرى ازعر است كه بيشتر باشد و ديگرى ازبّ كه مو دارد، و ديگرى مار شاخدار كه ارسطو منكر آنست و راجز در وصف آن سروده.
داراى دو شاخ و دندان آسيا* ميگزند گر بتواند گزيدن* بگرداند دو چشم را چون شهاب فروزان (حياة الحيوان- 199) و ديگرى شجاع است: بضمّ و كسر، و آن ماريست بزرگ كه نيش دارد براى سوار و پياده و بر دم خود ايستد و بسا بسر اسب سوار رسد و در بيابانها است و ديگرى عربد است كه مارى بزرگ و مار خور است، و ديگرى اصله است كه بسيار بزرگ است و چهرهاى چون آدمى دارد، و گويند پس از هزارها سال چنين شود و از خصائص او است كه به همان نگاه كردن ميكشد.
و ديگرى صلّ است كه آن را مكلّله هم گويند چون سرش كنگره دارد و بسيار تباهكار است و بهر چه گذرد بسوزاند و گرد سوراخش گياهى نباشد، و چون پرندهاى برابر جايش گذرد بيفتد، و جانورى نزديكش نگذرد جز بميرد، و با سوت خود از تير پرتاب بكشد، و چشمش بر هر كه افتد گر چه از دور بميرد، و هر كه را گزد بيدرنگ بميرد، و اسب سوارى بر او نيزه زد و خودش با اسبش مردند، و در بلاد ترك بسيار است.
و ديگرى ذو الطفيتين است و ابتر كهپ در دو صحيح از پيغمبر آوردند كه آنها را بكشيد زيرا چشم گيرند و زنان آبستن را سقط جنين كنند، زهرى گفته: بنظر ما اين اثر زهر آنها است (حياة الحيوان 2: 34)
پو ديگرى ناظر است كه چون چشمش بر آدمى افتد بيدرنگ بميرد.
و نوع ديگرى دارد كه چون آدمى آوازش را شنود بميرد، و در حديث خدرى آمده كه جوان انصارى بمارى نيزه زد و مرد و جوان انصارى هم بيدرنگ مرد.
و از نامهاى مار است حيّه، عين، عيم، اين، ارقم، اصله، جانّ، ثعبان، شجاع ازب، ازعر، ابتر، ناشر، افعى، افعوان براى نر و ماده، ارقش، صلّ، ارقط ذو الطفيتين و عربد.
ابن اثير گويد بمارها گويند: ابو البخترى، ابو ربيع، ابو عثمان، ابو العاصى، ابو دعور، ابو وثاب، ابو يقظان، ام طبق، ام عافيه، ام عثمان، ام الفتح، ام محبوب و بنات طبق.
و مار صمّاء بسيار بد است، صمّه مار نر است كه نام پدر دريد بن صمّه شاعر جاهلى بوده و جانورشناسان گويند: مار هزار سال بماند و هر سال پوست گذارد و سى تخم نهد بشمار دندههايش، و مورچهها گرد آيند و بيشتر تخمهاى او را تباه كنند و جز اندكى درست نماند، و چون كژدمش گزد بميرد.
و يك نوعش حريش است و بدتر همه افعى است كه در ريگستان جا دارد، و تخم مارها درازند و تيرهرنگ و سبز و سياه و با نقطه سفيد و سياه و سفيد تنها، و در برخى لكهها باشد و درخشندگى و سبب گوناگونى آن شناخته نشده و درونش چيزيست مانند چرك بهم پيوسته در يك خط دراز.
مارها جفتگيرى معلومى ندارند و همانا بيكديگر پيچ خورند و زبانشان شكاف دارد، و برخى گمان بردند دو زبان دارند، و پر خور و حريصند چون جوجهها را نجائيده ببلعند مانند شير، و كارشان اينست كه چون استخواندارى ببلعند بدرختى يا مانندش سخت به پيچند تا در درون آنها شكسته شود، و خويش اينست كه چون بگزد وارونه شود و برخى مردم پندارند براى اينست كه زهر
بريزد و چنين نيست.پ و چون خوراكى نيابد بهمان نسيم هوا زنده است و زمانى طولانى با آن قوت گيرد و بنهايت گرسنگى رسد، و جز گوشت جانور زنده نخورد، و چون پير شد پيكرش ريز شود و بهمان نسيم قناعت كند و خوراك نخواهد و از وضع غريبش اينست كه آب نخواهد و بر سر آب نرود جز اينكه از مى خوددارى نكند چون بويش را شنود چون در خوى او مى دوستى است، و چون آن را بيابد بنوشد تا مست شود و بسا مستى او را بكشد.
مار نر در يك جا نماند و همان ماده بر سر تخم بماند، تا جوجهاش درآيد و بكار پردازد و او نيز بگردش رود، چشمش در سرش نميگردد و مانند ميخى بر آن استوار است چون چشم ملخ و اگر آن را بكنند باز برآيد، و همچنين نيش آن را بكنند پس از سه روز برويد، و دم او را هم ببرند باز برآيد.
و از خوى غريبش اينكه از مرد برهنه بگريزد و بآتش شاد است و بدنبال آن رود و از آن خوشش آيد و شير را بسيار دوست دارد، و چون با تازيانهاى كه آلوده بعرق اسب است زده شود بميرد، سرش ببرند و چند روز نميرد، و چون كور شود يا از زير زمين برآيد و نابينا باشد بدنبال رازيانه سبز رود و ديدهاش را بدان بمالد و بينا گردد، منزه است آنكه اندازه گرفت و رهنمائى كرد، كورى او را مقدر كرد و او را بدان چه برش اندازد رهنمائى كرده.
در زمين جانورى باندازه مار نباشد جز آنكه مار از او تواناتر است و چون تا سينه بسوراخى درآيد يا شكافى نيرومندتر مردم نتواند او را بيرون كشد و بسا تيكه شود و بدر نشود و دست و پا و ناخن ندارد كه با آن سوراخ بكند، و پشتش چنين نيرومند است براى دندهها كه دارد، زيرا 30 دنده دارد، و با شكم برود و اجزاء خود را بسختى جلو كشد، مارها در طبع خود آبى هستند، در دريا بمانند پس از آنكه در خشكى بودند و بر عكسپ جاحظ گفته: مارها سه دستهاند: يكى را درمانى براى گزيدنش نيست چون
ثعبان و افعى و مار هندى، يكى را با ترياق درمان توان كرد، و ديگران بهراس كشند، نه زهر، چنانچه حكايت شده مردى زير درختى در خواب شد و مارى از درخت بر او سرازير شد و سرش را گزيد و روى پوشيده بيدار شد و سر را خاريد و نگريد و چيزى نديد و گمانى نبرد و سر نهاد و خوابيد.
و پس از مدتى كسى كه ديده بود مار سرش را گزيده، باو گفت دانستى چرا زير درخت از خواب بيدار شدى؟ گفت: نه بخدا ندانستم، گفت: مارى سرازير شد و سر تو را گزيد و چون هراسان برخاستى خود را واپس كشيد، آن مرد را هراسى گرفت كه جان داد، گفته: پندارند براى هراس زهر بجوشد و سوراخهاى تن باز شوند و زهر در آنها درآيد- پايان- قرطبى در تفسير سوره غافر: بسندى از كعب الاحبار آورده كه چون خدا تعالى عرش را آفريد با خود گفت: خدا آفريدهاى بزرگتر از من نيافريده و خدا مارى گرد آن چرخاند كه هفتاد هزار بال داشت و در هر بالى هفتاد هزار زبان و هر روز بشمار قطرههاى باران و برگهاى درختان و ريگها و خاكها و شماره روزهاى جهان و همه فرشتگان تسبيح از دهنهاى او برآمدى و بر عرش پيچيد و عرش تا نيمه آن بود- انتهى- ابو الفرج ابن جوزى از بشر بن فضل آورده كه ما بحج ميرفتيم و بر سر يكى از آبهاى تازيان گذشتيم و بما گفتند در اينجا سه خواهرند كه در زيبائى از همه برترند و پزشكى و درمان بيماران كنند، و خواستيم آنها را ديدار كنيم و با چوبى ساق پاى يكى از ياران خود را سفتيم تا خون آمد و او را برداشتيم و نزد آنها برديم و گفتيم او را مار گزيده و آيا درمانى دارد؟
خواهر خردسالتر بيرون شد و دختركى بود چون خورشيد تابان و آمد و او را وارسيد و معاينه كرد و گفت: مارگزيده نيست، گفتيم: پس چيست؟ گفت:
چوبى تنش را سائيده كه مار نرى بر آن شاشيده و دليلش اينست كه چون خورشيد
برآيد خواهد مرد، گفت: چون خورشيد برآمد مرد و از او در شگفت شديم، و برگشتيمپ و نيز گفته: عيسى عليه السّلام به مارگيرى گذر كرد كه مارى را دنبال كرده بود و آن مار گفت: يا روح اللَّه باو بگو اگر از من صرف نظر نكند باو ضربتى زنم كه تيكه تيكه شود، و عيسى گذشت و چون برگشت مار در جعبه مارگير بود، عيسى فرمود: مگر تو چنان و چنين نگفتى و چگونه همراه او شدى، گفت يا روح اللَّه برايم سوگند خورد و اكنون با من پيمانشكنى ميكند و زهر پيمانشكنى او از زهر من زيانبارتر است.
در عجائب المخلوقات قزوينى است كه ريحان فارسى پيش از خسرو انوشيروان نبود و در زمان او يافت شد براى اين بود كه يك روز بدادخواهى نشسته بود و ناگاه مار بزرگى زير تختش خزيد و خواستند او را بكشند، خسرو گفت: دست از او برداريد گمانم ستم رسيده است و آن مار خود را كشاند و كسرى يكى از افسرانش را بدنبالش روانه كرد و با او رفت تا بر دهنه چاهى رسيد و مار در آن فرو شد و برگشت و سركشيد و آن مرد نگاه كرد در تك چاه مارى كشته بود و بر دوشش كژدمى سياه بود و او را نيزه كشيد و بكژدم فرو كرد، و نزد شاه آمد و گزارش داد از حال آن مار.
چون سال آينده شد آن مار آمد در همان روز كه خسرو براى دادخواهى نشسته بود و خود را كشاند تا برابرش رساند و از دهنش تخمه سياهى فشاند و شاه گفت:
آن را كشتند و ريحان از آن روئيد و چون شاه بسيار زكام ميشد و دردهاى مغز داشت آن را بكار برد و سود خوبى از آن ديد (199 حياة الحيوان) مسعودى از زبير بن بكار آورده كه در زمان جاهليت دو برادر بسفر رفتند و در سايه درختى كنار سنگ سختى منزل كردند چون شب نزديك شد از زير آن سنگ مارى بدر آمد و يك دينار طلا نزد آنها افكند، گفتند اين از گنجى است كه در اينجا است و سه روز ماندند و هر روز دينارى براى آنها بيرون مىآورد، يكى بديگرى گفت: تا كى چشم براه اين مار بمانيم خوبست آن را بكشيم و اين گنج
را بكنيم و برگيريمپ برادر او را نهى كرد و گفت: شايد رنجى ببرى و گنجى نبرى و نپذيرفت و تيشهاى گرفت و بكمين مار نشست تا بدر آمد و باو زد و سرش را زخمى كرد و او را نكشت و مار بدو جست و او را كشت و بسوراخش برگشت، و او برادر را بخاك سپرد و ماند تا فردا ما را با سر بسته بدر آمد و با او چيزى نبود و وى بدو گفت: بخدا من از آنچه بتو رسيد خشنود نبودم و برادرم را از آن باز داشتم و نپذيرفت، و اگر بخواهى خدا ميان ما باشد كه زيانم نزنى و زيانت نزنم و برگردى بدان كارى كه در نخست بودى.
مار گفت: نه، گفت: براى چه؟ گفت: من ميدانم دل تو بمن خوش نشود هرگز و گور برادرت را مىبينى و دل من هم بتو خوش نشود تا اين شكست سر را دارمپ و در مسند احمد است از ابن مسعود كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: هر كه مارى را كشد چون كسى است كه مرد بتپرستى را كشد و هر كه آن را وانهد از ترس انجامش از ما نباشد.پ ابن عباس گفته: مارها مسخ شدند، چنانچه ميمونها از بنى اسرائيل مسخ شدند و طبرانى و ابن حبان هم آن را از رسول خدا آوردند، و مارها كه در خانههايند كشته نشوند تا سه بار بآنها اخطار شود براى آنكه فرمود صلى اللَّه عليه و اله در مدينه پريانى مسلمانند چون از آنها ديديد آنها را تا سه روز اخطار كنيد.
برخى آن را براى خصوص مدينه دانند و دست اينست كه براى همه شهرها است و كشته نشود تا باو اخطار شودپ و مسلم و مالك در آخر موطأ از ابى سائب مولاى هشام بن زهره آوردند كه بر ابى سعيد خدرى در خانهاش وارد شدم و ديدم نماز ميخواند و نشستم تا بسر آورد و زير تختش در زير اتاق جنبشى شنيدم، و نگاه كردم مارى ديدم برجستم آن را بكشم بمن اشاره كرد بنشين و نشستم چون نماز را تمام كرد با تأنى در آن خانه اشاره كرد و گفت: اين اتاق را مىبينى؟ گفتم: آرى، گفت: جوانى از ما كه تازه عروسى كرده بود در آن بود و بهمراه رسول خدا براى جنگ خندق بيرون شديم و آن جوان نيم روز از رسول خدا
اجازه ميگرفت و نزد همسرش مىآمدپ و يك روز كه اجازه خواست باو فرمود اسلحهات را بردار كه از بنى قريظه بر تو نگرانم آن جوان سلاحش را برداشت و بخانه خود آمد ديد زنش ميان دو لنگه در ايستاده و با نيزه بدو يورش برد تا باو زند سر غيرت آمده بود.
زنش گفت از نيزهات دست بكش و به اتاقت درا تا بينى چه مرا بيرون آورده، و باتاق درآمد و ديد مارى بزرگ بر بستر چرخ زده با نيزه بدو حمله كرد و او را به نيزه كشيد و برآورد در حياط فشرد و بخود پيچيد و آن جوان هم افتاد و مرد و دانسته نشد كه جوان زودتر مرد يا مار.
گفت: نزد پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله آمديم و بدو آن را گزارش داديم و گفتيم دعا كن خدا او را زنده كند، فرمود: براى يار خود آمرزش خواهيد و آنگه فرمود: در مدينه پريانيند كه مسلمان شدند چون از آنها ديديد تا سه روز بآنها اعلام كنيد و اگر پس از آن بر شما پديد شدند بكشيد كه همانا او شيطانست.
و علماء در تفسير اخطار خلاف دارند كه سه روز است يا سه بار و بيشتر يكم را گفتند و صيغهاش اينست كه بگويد: شما را سوگند دهم به پيمانى كه نوح و سليمان عليهما السّلام از شما گرفتند كه پديد نشويد بر ما و باز نگرديد بما.پ و در اسد الغابه است از عبد الرحمن بن ابى ليلى كه رسول خدا فرمود چون مار در خانه پديدار شود باو بگويند: همانا از تو خواهش داريم به پيمان نوح و به پيمان سليمان عليهما السّلام كه ما را نيازاريد و اگر برگشت او را بكشيد.پ از عمران بن حصين روايت است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم عمامهام را از پس سرم برگرفت و فرمود اى عمران راستى خدا دوست دارد انفاق را و دشمن دارد بخل را، انفاق كن، بخوران روى هم گرد مكن تا آنكه طلب بر تو دشوار گردد و بدان كه خدا عزّ و جلّ دوست دارد چشم تيز را هنگام هجوم شبههها و خرد كامل را در فرود آمدن شهوت، و دوست دارد بخشش را گر چه بر چند دانه خرما باشد، و دوست دارد دليرى را گرچه بكشتن مارى حياة الحيوان 1: 3- 2- 5
پحنيفه گويند سزا است كه مار سفيد را نكشند زيرا جانّ باشد، طحاوى گفته كشتن همه عيب ندارد و بهتر اخطار است و در جاى ديگر گفته: در دو صحيح است از عبد اللَّه بن عمر كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: «لعنت كند خدا كسى را كه جانور را تيكه كند و در روايتى است كه لعنت كند خدا كسى را كه جاندار را هدف سازد» يعنى او را نشانه تيراندازى كند مانند تيكه پوست و جز آن، و اين نهى براى حرمت است. زيرا پيغمبر كنندهاش را لعن كرده و چون شكنجه جاندار است و تلف كردن آن و ضايع كردن مال و از دست دادن تذكيه آن اگر حلال باشد و سود آن اگر حلال گوشت نباشد (حياة الحيوان 1: 207)
پ24- در عيون ج 1 ص 243- و در علل: بسندش كه يك شامى از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد آدم عليه السّلام چند بار حج كرد؟ فرمودش 70 بار پاى پياده، و در نخست حج جغدى بهمراهش بود كه او را بآبگاه رهنمائى ميكرد و از بهشت بهمراهش آمده بود، و از كشتن جغد و پرستو غدقن شده، و پرسيدش چرا جغد راه نميرود فرمود: چون ناليد بر بيت المقدس و چهل سال بر آن گرديد و گرييد و پيوسته با آدم عليه السّلام گريه كرد.
و از اينجا است كه در خانهها نشيمن كرده و با او است نه آيه از قرآن خدا عز و جل از آنچه كه آدم در بهشت ميخواند و تا روز قيامت با او باشند 3 آيه از آغاز كهف: سه آيه از سبحان (اسرى) و آنها فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ اند (45- 47 اسرى) و سه آيه از يس وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا 9- 11.پ 45- در عيون- 1: 261- بسندش از امير المؤمنين عليه السّلام كه در بال هر هدهد كه خدا عز و جل آفريده بسريانى نوشته است- آل محمّد بهترين خلق خدا باشندپ 46- در بصائر- 346- بسندش تا رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله كه براى پرستو سفارش خوب دهيد كه همدمترين پرنده مردمى است بمردم سپس رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله فرمود ميدانيد در خواندنش چه گويد؟ ميگويد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ تا همه سوره فاتحه را ميخواند و در آخر خواندنش گويد: وَ لَا الضَّالِّينَ
پدر كافى 6: 223- بسندى مانندش را آورده (باندك اختلافى در تعبير) و در آخرش گفته: رسول خدا مدّ داد «وَ لَا الضَّالِّينَ» را.پ بيان: دميرى گفته: سنونو بضم سين و دو نون كه مفردش سنونوه است بخشى از پرستو است و از اين رو سنگ يرقان را سنونو گويند، و در عجائب المخلوقات باشتباه آن را صنونو بصاد آورده و درستش با سين و منسوبست بنوعى از پرستوها.پ در مختلف بنقل از كتاب عمّار بن موسى از امام صادق عليه السّلام گفته: فضله خطاف پاك است و خودش حلال گوشت است ولى مكروه است چون پناهنده است بتو و هر چه پناهنده شد آن را پناه بده (ص 172) در تهذيب: بسندش مانندش آمده جز كه واژه خرء ندارد.پ 48- و از همان ج 9 ص 21- بسند پيش از عمّار از امام ششم عليه السّلام از مردى كه پرستو را در بيابان بدست آورد يا آن را شكار كند بخورد از آنها؟ فرمود:
آن از خوردنيست و از گرگ كه خورده شود؟ فرمود: نه حرام است.پ بيان: شيخ از خوردنيست را بتعجب انكارى حمل كرده، و آن بعيد است و بهتر حمل اخبار نهى است بر كراهت چنانچه بيشتر فقهاء گفتهاند.پ 49- در تهذيب- ج 9 ص 21- كه پرسش شد از امام ششم عليه السّلام از شقراق «سبزه قبا» فرمود: بخاطر مارها كشتنش مكروه است، فرمود: روزى پيغمبر در راه بود و ناگاه شقراقى شيرجه رفت و از كفشش مارى بدر آورد.پ بيان: بخاطر مارها، يعنى آنها را ميخورد و سودى بزرگ دارد و از اين رو كشتنش بد است يا براى آنكه مار را از كفش آن حضرت صلى اللَّه عليه و اله برآورده و محترم شده، يا براى اينكه مار ميخورد و زهرناك است، و مقصود كشتن او است براى خوردن، و يكم روشنتر است.پ 50- در خرائج: از امام ششم عليه السّلام كه مردى پرستو را از او پرسيد فرمود: آزارش نكنيد كه آزارى ندارد و پرندهايست كه ما خانواده را
دوست دارد.پ 51- در كافى- 6: 313- فروع: بسندى از نشيط بن صالح كه شنيدم ابو الحسن عليه السّلام ميفرمود: من در خوردن حُبارى باكى نبينم، براى بواسير و درد پشت خوبست و بكثرت جماع كمك دهد (شرح حبارى آيد)پ 52- در حياة الحيوان- 2: 272- 274-: هدهد بضمّ دو هاء و دال ساكنه بىنقطه و هم بفتح دو هاء پرندهايست معروف و خط و رنگ بسيار دارد و بد بو است زيرا در زباله براى تخم كردن جا سازد، و گفتهاند آب را درون زمين بيند چنانچه آدمى درون شيشه، پندارند كه رهنماى سليمان بوده براى آب و از اين رو او را جستجو كرد چون نيافتش.
و سبب غيبت هدهد از سليمان عليه السّلام اين بود كه چون ساختمان بيت المقدس را پايان داد آهنگ سرزمين حرم كرد و قشونى آماده كرد و بهمراه خود صد فرسنگ راه پرى و آدمى و ديو و پرنده و وحوش برداشت و باد همه را برد و چون بحرم رسيد تا خدا خواست در آن ماند، و هر روز پنج هزار شتر، پنج هزار نره گاو و بيست هزار گوسفند ميكشت، و ببزرگان قومش كه با او بودند ميفرمود در اينجا پيغمبرى عربى پديد شود كه وصفش چنين و چنان است بر هر كه با او مبارزه كند پيروز گردد، هيبت او يكماه راه برود، خويش و بيگانه در بر او در حق برابرند در باره خدا سرزنش نپذيرد.
گفتند: اى پيغمبر خدا بچه دينى باشد؟ گفت: بدين يگانهپرستى پاك، خوشا بر كسى كه دريابدش و باورش دارد، گفتند: ميان ما و ظهورش چه اندازه است؟
فرمود: هزار سال و بايد حاضران شما به غائبان برسانند كه سرور پيغمبران و خاتم رسولانست.
و سليمان عليه السّلام در مكه ماند تا مناسك خود را بجا آورد و بامداد از مكّه بسوى يمن رفت و نيم روز به صنعاء رسيد و يكماه راه درنورديد، و سرزمينى خوب و خرّم بنگريد و دوست داشت در آن فرود آيد و نماز بخواند و چاشت خورد و
چون فرود آمدپ هدهد گفت: سليمان بفرود شدن پرداخت و او به آسمان برآمد و بدرازا و پهناى جهان از چپ و راست نگريست و بوستان بلقيس را ديد و بسبزه آن دلداد و بدان فرو شد و يكى از هدهدهاى يمن را ديد و نزد او شد، نام هدهد سليمان يعفور بود.
و او بهدهد سليمان گفت: از كجا آمدى و بكجا ميخواهى بروى گفت:
با سرورم سليمان از شام آمدم، گفت: سليمان كيست؟ گفت: پادشاه پريان و آدميان و ديوان و پرندگان و وحوش و بادها، و بزرگى ملك سليمان و آنچه در فرمان داشت برايش گفت، و باو گفت تو از كجا آمدى؟
او گفت: من از همين سرزمينم، و كشور بلقيس را برايش باز گفت كه 12 هزار افسر در فرمان او است و هر كدام صد هزار جنگجو در فرمان دارند، سپس باو گفت: با من مىآئى تا كشور او را ببينى؟ گفت: ميترسم سليمان هنگام نماز خود مرا جويد، چون نياز بآب يابد، هدهد يمنى گفت سرورت را خوش آيد كه گزارش اين كشور را باو برسانى.
با او رفت ببازرسى كشور بلقيس و نزد سليمان برنگشت جز پس از نماز پسين و سليمان كه در زمين بىآبى فرود شده از آدمى و پرى و ديوان از آب پرسش كرد و ندانستند، از پرنده هدهد جستجو كرد، و كدخداى پرندهها كه كركس است خواست و از هدهد پرسيد و چيزى از او نميدانست، سليمان عليه السّلام در اين هنگام خشم كرد و گفت: «البته او را بسختى شكنجه دهم- تا آخر آيه.
سپس عقاب سرور پرندهها را خواست و گفت هم اكنون هدهد را نزد من آور، و او بهوا برآمد و جهان را كه در بر او چون كاسهاى بود بدست كسى نگريست و براست و چپ رو كرد، و ديد هدهد از يمن مىآيد، و شيرجه رفت كه او را بگيرد و او بخدا تعالى سوگندش داد و گفت: بحق آنكه تو را نيرو داده و بر من توانا كرده بمن رحم كن و بدى بمن نياور، او را وانهاد و گفتش: واى بر تو مادرت بمرگت نشيند راستش پيغمبر خدا سوگند خورده كه تو را سخت شكنجه كند يا سرت را ببرّد
هدهد گفت: راه ديگرى نگفته؟ گفت: چرا «يا اينكه عذر روشنى بياورد مرا» هدهد گفت: پس نجات يافتم.پ سپس هدهد و عقاب با هم آمدند نزد سليمان عليه السّلام و چون هدهد نزديك شد و دم و بال بزمين كشيد و تواضع كرد سليمان سر او را كشيد و او گفت: يا نبى اللَّه بياد آور كه برابر خدا ميايستى، سليمان لرزيد و او را بخشيد و از سبب غيبتش پرسيد و او وضع بلقيس را بوى گزارش داد كه شمهاى از داستانش گذشت و اما اينكه فرمود: «البته شكنجهاش دهم» مقصودش شكنجه تحمل پذير بود تا همگنانش عبرت گيرند، و گفتند: شكنجه سليمان از پرندهها اين بود كه پر و دم آنها را ميكند و آنها را بىپر و دم مىافكند كه از مورچه و حشرات زمين دفاع نتوانستند و اين قول اظهر است.
و گفتند آنها را به قطران آلوده ميكرد و برابر خورشيد واميداشت و گفتند نزد مورچهها ميانداخت تا او را بخورند، گفتند او را در قفسش ميكرد و گفتند او را از همدمش جدا ميكرد و گفتند: او را با ناسازگارش جفت ميكرد كه يكى گفته تنگترين زندان همدمى با ناسازگارانست، گفتند: واداشتن او با ناجنسش بوده گفتند: واداشتن بخدمت همگنانش، گفتند: بزناشوئى دادن با پيرهزن بوده.
اگر بگوئى: از كجا شكنجه هدهد روا بوده؟ گويم رواست خدا آن را برايش مباح كرده باشد چنانچه سر بريدن بهائم و پرندهها را براى خوردن مباح كرده و براى سودهاى ديگر.
قزوينى حكايت كرده كه هدهد بسليمان گفت: ميخواهم مهمان من باشى، فرمود:
خودم تنها؟ گفت: نه با همه لشكرت در فلان جزيره و فلان روز، سليمان و لشكرش حاضر شدند و هدهد پريد و ملخى شكار كرد و خفه كرد و بدريا انداخت و گفت:
يا نبى اللَّه بخوريد، هر كه گوشت نيابد آبگوشت يابد، و سليمان و لشكرش تا يك سال از اين كار او خنديدند.پ جاحظ گفته: بسيار با وفاء و نگهدار و مهربانست براى اينكه چون مادهاش
غائب شوند نخورد، ننوشد و بدنبال خوراك و جز آن نرود و فريادش نبرّد تا بر او برگردد و اگر نابود شود ديگر پس از او هرگز با ماده ديگرى جفت نشود و تا زنده است بر او شيون كند و خوراك سير نخورد و بهمان سدّ رمق اكتفاء كند كه نزديك شود از گرسنگى بميرد و آنگه اندكى خوراك برگيرد.پ در كامل و شعب الايمان بيهقى است كه نافع از ابن عباس پرسيد با همه آنچه خداى تعالى از پادشاهى بسليمان عليه السّلام داده بود چه توجهى داشت بهدهد با تن خردش گفت سليمان نيازمند آب شد و زمين براى هدهد چون شيشه بود، ابن ازرق باو گفت بايست اى بافنده چگونه آب را زير زمين بيند و دام را يك انگشت زير خاك نبيند؟ ابن عباس گفت: چون قضا فرو رسد ديده كور گردد.
سپس گفته: درستتر آنست كه خوردنش حرام است، چون پيغمبر از كشتنش غدقن كرده و براى اينكه بدبو است و كرم ميخورد، و گفتند حلال است (حياة الحيوان 3: 373) و گفته: حبارى بضمّ حاء بىنقطه پرندهايست معروف و از همه پرندهها دور پروازتر گردن بلندى دارد، رنگش خاكسترى و نوكش اندازهاى دراز و در حماقت ضرب المثل «حياة الحيوان 1: 163» و گفته: جغد را ابو كثير گويند و پرندهاى است بزرگتر از گنجشك كه آن را شكار كند، نضر بن شميل گفته: سياه و سفيد است و سر بزرگ و بر درخت باشد نيمى سفيد و نيمى سياه سطبر نوك و چنگال درشت يعنى انگشتهايش بزرگند جز در آشيانه يا درخت ديده نشود و كسى نتواند او را بگيرد، بد دل است و پر نفرت، گوشتخوار است و سوت گوناگون دارد، براى هر پرنده كه خواهد شكار كند بزبان او سوت زند او را بخود بخواند، چون گردش فراهم آيند بيكى يورش برد و نوك سختى دارد چون يكى را نوك زند بيدرنگ پاره كند و بخورد و پيوسته چنين است و اين خوى او است جايش بالاى درختان و سر قلعهها است.پ ابو الفرج ابن جوزى در مدهش خود از ابن عباس و ضحّاك و مقاتل آورده كه
در تفسير قول خدا «و چون گفت موسى به جوانش تا آخر آيه 60- الكهف» گفتند چون موسى تورات را خوب آموخت و هر چه در آنست دانست با خود گفت: در زمين داناترى از من نمانده و اين را بكسى نگفت، و در خواب ديد كه خدا آب را بر آب فرستاد تا هر چه ميان خاور و باختر بود غرق شد، و ديد كه بر دريا چيزيست كه بر آن يك جغد است كه مىآيد آبهائى كه زمين را غرق كرده با نوكش ميگيرد و بدريا ميريزد.
و چون موسى بيدار شد بهراس افتاد و جبرئيل آمد و گفت: اى موسى چرا تو را اندوهگين بينم؟ و خوابش را باو گفت و پاسخش داد كه تو پنداشتى همه دانش را غرقه خود كردى و در زمين داناتر از تو نيست، و خدا را بندهايست كه دانشت در دانش او چون آبيست كه جغد با نوكش بدريا ريزد، گفت اى جبرئيل كيست اين بنده خدا؟ گفت: خضر بن عاميل از فرزندان مردى پاك يعنى ابراهيم خليل عليه السّلام گفت از كجايش بجويم؟ گفت: از پس اين دريا، گفت كه مرا بوى ره نمايد؟ گفت برخى از توشه تو.
موسى از حرص بر خوابش جانشينى براى خود در قومش معين نكرد و رفت بدنبال كارش و بجوانش يوشع گفت: آيا تو پشتيبان من هستى؟ گفت: آرى، گفت پس برو توشهاى براى ما بگير، يوشع رفت و چند گرده نان و ماهى شورى كهنه برداشت و دردريا رفتند تا به لجن و گل فرو شدند و رنج و خستگى فراوان ديدند تا بدان صخره رسيدند كه در پس درياى ارمينيه از دريا برآمده بود و بدان صخره در پاسبانان ميگفتند.
و نزد آن آمدند و موسى رفت و وضوء سازد و بجائى اندر شد و يك چشمه بهشتى در دريا يافت و از آن وضوء ساخت و برگشت و آب از ريشش ميچكيد و خوش ريش بود و كس از او خوشريشتر نبود و موسى ريش تكانيد و از آن قطرهاى بر ماهى شور افتاد، و آب بهشت بهيچ چيز مرده نرسد جز زنده شود، آن ماهى زنده شد و بدريا جست و رفت و راهش ميان دريا شكافى شد و يوشع ماهى را
از ياد برد.پ و چون گذشتند موسى بجوانش گفت: چاشت ما را بياور تا آخر آيه 62- الكهف» و وضع ماهى را برايش بيان كرد و گفت: همان بود كه ميخواستم و بر نمود جاى پاى خود برگشتند و خدا بآب فرمان داد تا باندازه قامت موسى و جوانش يخ كرد و شكافى شد و ماهى جلو آنها رفت تا بخشكى رسيدند و جادهاى يافتند و از آن رفتند و يك منادى از آسمان بآنها جار كشيد كه جاده را رها كنيد كه راه ديوانست بسوى تخت ابليس و از سمت راست برويد.
و از سمت راست رفتند تا بسنگ بزرگى رسيدند كه نزدش نماز خانهاى بود و موسى گفت: چه جاى خوبيست، بايد آن بنده شايسته اينجا باشد و درنگى نكردند كه خضر بآنجا رسيد و آنجا بخود لرزيد و سبزهزارى شد، گفتند: خضر نام گرفته براى آنكه بهر جاى سفيد ايستادى سبز ميشد.
موسى گفت: درود بر تو اى خضر پاسخ داد بر تو درود اى موسى اى پيغمبر بنى اسرائيل موسى گفت: از كجا مرا شناختى؟ گفت بمن فهماندت آنكه بجاى منت رهنمائى كرد و كار ميان آنها چنان رفت كه قرآن عظيم داستانش را آورده- پايان در آخر سوره كهف.
قرطبى گفته: بآن جغد روزه دار گويند، روايتى داريم در معجم عبد الغنى بن قانع از ابى غليظه امية بن خلف جمحى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله مرا ديد و جغد بدست داشت و فرمود: اين نخست پرنده است كه در عاشوراء روزه گرفته و جاحظ ابو موسى آن را روايت كرده، و حديث مانند نام راوى غليظ است.
حاكم گفته: آن از حديثها است كه قاتلان حسين عليه السّلام ساختهاند و آن را ابو عبد اللَّه نبيره ابى غليظ از پدرش از جدّش روايت كرده، اين حديث بيهوده است و راويانش مجهولند و ناشناخته.
و گفتند: چون ابراهيم عليه السّلام از شام رفت خانه كعبه را بسازد، سكينه و جغد با او بودند و جغد راهنمايش بود بجاى خانه و سكينه اندازه خانه بود، و
چون بجاى خانه رسيدند سكينه ايستاد و گفت: اى ابراهيم خانه را باندازه سايه من بساز.پ و احمد و ديگران روايت كردند كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله نهى كرد از كشتن زنبور عسل مورچه، هدهد و جغد.
عرب به خود جغد و آوازش بدبين است، قاضى ابو بكر گفته: پيغمبر از كشتنش نهى كرد براى آنكه عرب آن را شوم ميدانست و از كشتنش باز داشت تا از دل آنها شوميش را ببرد نه اينكه حرام باشد- حياة الحيوان، 2: 41- 43- گفته: شقراق با فتحه شين و شرقراق پرنده ناتوانيست كه آن را اخيل نامند و عربش شوم شمارند سبز است و نمكين و باندازه كبوتر، سبزى خوب و تندى دارد و بالهايش سياهى دارند و خطهاى سرخ و سبز و سياه، خويش درندگى و حرص و دزدى جوجه ديگرانست، پيوسته از آدمى دور است، و در بلنديها و سر كوهها جا كند ولى تخم خود را در آبادانى پرورد تا جوجه كند ولى در بلنديها كه دسترس نباشد آشيانهاش بسيار بد بو است.
جاحظ گفته: نوعى كلاغ است و خويش عفت است و پر فرياد و چون پرندهاى با او جنگد فرياد كشد كه گويا كتك خورده و آنگه گفته بيشتر آن را حرام دانند و برخى اصحاب حلال دانند، فيروزآبادى گفته: شقراق و شقراق چون قرطاس و شرقراق بفتح و كسر و شرقرق چون سفرجل پرندهايست معروف و تيرههاى سبز و سرخ و سياه دارد و در سرزمين حرم باشد- پايان- دميرى گفته: حدأه بكسر حاء پستتر پرنده است، سياه دارد و خاكسترى و شكار نكند و همانا بربايد و خويش اينست كه در پرواز ايست كند و پرندههاى شكارى ديگر چنين نباشند، برخى پنداشتند حدأه و عقاب با هم عوض شوند، حدأه عقاب شود يا بعكس، قزوينى گفته: او يك سال نر است يك سال ماده.پ بخارى و مسلم روايت كردند كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: پنج فاسقند كه در حل
و حرم كشته شوند و در روايتى محرم آنها را بكشد باكى ندارد، حدأة است و كلاغ خاكسترى كژدم و موش و سگ گزنده.پ با ذكر اين پنج آگهى داده بجواز كشتن هر زيانزنى و رواست كشتن يوز پلنگ، گرگ، صقر و واشه و باز و زنبور و مگس و كيك و پشه و وزغ و مورچه آزاركننده- حياة الحيوان 1 ص 165 و گفته: پرستو كه زوار هندش نامند از پرندههائى است كه همدم آدمى است و مسافت دور را طى كند تا بآدمى رسد، و لانهاش را جايى سازد كه دسترس نباشد و اين پرنده را مردم گنجشك بهشت خوانند چون از خوراكهاى آنها كناره كند و او را دوست دارند و پشه و مگس ميخورد.
و از شگفتى كارش اينست كه چشمش را بكنند و باز برگردد، و هرگز ديده نشده كه بر سر چيزى باشد و آن را بخورد و يا با مادهاش جفت باشد و شب پره دشمن او است، از اين رو چون جوجه كند در لانهاش شاخههاى كرفس نهد كه شبپره از بوى آن بدش آيد و در لانه كهنه جوجه ننهد تا آن را با گل تازه بيالايد.
و لانهاى شگفت آور سازد زيرا آن را با گل و كاه سازد و چون گل آماده نيابد خود را در آب افكند و بخاك غلطد تا بالهايش گل گيرند، و آشيانه خود را باندازه خود و جوجههاش سازد، و فضله در آن نيندازد و بيرون اندازد، و چون جوجههاش بزرگ شوند همين را بدانها بياموزد.
و كسانى كه دچار درد يرقان باشند جوجههاى پرستو را بزعفران آلوده كنند و چون بيند زرد شدند پندارند از گرما دچار يرقان شدند و برود از هند سنگ يرقان آورد و بر جوجههاى خود افكند و آن سنگ ريز خطداريست ميان سرخ و سياه و آن را سنگ سنونو خوانند، و كسى كه چارهجوئى كرده آن را بردارد و بخود آويزد و يا بسايد و آبش را نوشد اندكى و بفرمان خدا به شود و چون پرستو آواز رعد شنود نزديك باشد كه بميرد.
پارسطو در كتاب نعوت گفته: چون پرستوها كور شوند از درختى بنام عين شمس بخورند و ديد آنها باز گردد براى سودى كه در اين درخت است براى چشم.
و در رساله قشيرى در پايان باب محبت گفته: پرستوى نر از پرستوى ماده خواستگارى كرد روى گنبد سليمان و ماده نپذيرفت، گفتش از من نپذيرى با اينكه اگر خواهم گنبد سليمان را برگردانم، سليمان آن را شنيد و او را نزد خود طلبيد و گفت: براى چه اين را گفتى؟ پاسخ داد عاشقان بگفتههاشان باز خواست نشوند، فرمود: راست گفتى و ثعلبى و جز او در تفسير سوره النمل آوردند كه چون آدم از بهشت بدر شد از تنهائى شكوه كرد و خدا پرستو را همدم او ساخت و پابند خانهاش نمود و از براى همدمى از آدميزاده جدا نشود.
گفته: چهار آيه قرآن با او است لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ- تا آخر سوره حشر- و در الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، آوازش خود را بكشد، و پرستو چند نوع است يكى با كنارههاى دريا انس دارد و آشيانه در آنجا كند و تن ريزى دارد فروتر از گنجشك بستانى و خاكسترى رنگ است و مردم آن را سنونو نامند با سين بىنقطه و دو نون و ديگرى سبز است و بر پشتش اندكى سرخى است و از درّه خردتر است و مردم مصر آن را خضيرى نامند براى سبزى رنگش و پروانه و مگس و مانند آنها خورد.
و نوع ديگرى بالهاى بلند نازك دارد و با كوه الفت دارد و مورچه خوار است و بدان سمائم گويند و برخى آن را سنونو نامند و آن در مسجد الحرام بسيار است و در سقف درب بنى شيبه آشيانه كند، و برخى مردم پندارند همان ابابيل است كه خدا اصحاب فيل را با آنها شكنجه كرد.
سپس گفته: خوردن پرستوها حرام استپ چون عبد الرحمن بن معاويه از پيغمبر نهى از كشتن پرستوها را روايت كردهپ و بروايتى از عبادة بن اسحاق از پدرش آمده كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله نهى كرد از كشتن پرستوها كه بسيار بخانهها باز گردند
و از ابن عمر است كه قورباغهها را نكشيد زيرا بنگ آنها تسبيح است و پرستو را نكشيد زيرا چون بيت المقدس را ويران كردند گفت: پروردگارا مرا بر دريا مسلط كن تا آنها را غرق كنم.پ در ضفدع گفته: ضادش كسره دارد و بر وزن خنصر است و مادهاش را ضفدعه گويند و برخى دالش را بفتحه خوانند و خليل گفته در زبان عرب وزن فعلل نباشد جز چهار كلمه در هم و مجرع بمعنى دراز و هبلع پرخور، و قلعم كه نام است.
و ابن صلاح گفته كسر دال در زبان لغت اشهر است و فتحش در زبان عامه و برخى لغتدانان منكر آنند (و تلفظ و نام ديگرى هم براى آن نقل كرده) و گفته: قورباغه انواع بسياريست و از جفت شدن و جز آن پديد گردد در آبهاى ايستاده كم جريان و از عفونت و بدنبال بارانهاى تند تا گمان شده كه از ابر افتد چون دنبال باران و باد بر بامها بسيار ديده شود كه آنها از نر و ماده نيستند و همانا خدا در همان ساعت آنها را از طبع آن خاك بيافريند و آن از جانوران بىاستخوانست، برخى قورقور دارند و برخى ندارند و آنها كه دارند آوازشان از بن گوش درآيد، و چون خاموش باشد و بيرون آب گوشش تيز است، و چون خواهد قور قور كند آرواره زيرش را بآب فرو برد و چون آب بدهانش در آيد خاموش گردد.
عبد القاهر گفته ثعبان از آواز قورباغه جاى او را بفهمد و بدنبال آن آيد و او را بخورد، و قورباغه هم مانند برخى وحوش از ديدن آتش خيره شود و تعجب كند و خاموش گردد و پيوسته بدان نگرد، و نخست پديدش آن در آب اينست كه مانند دانه ارزن سياه پيدا شود و بشكل كرم آبى گردد و سپس اندامش برويد، منزه باد آنكه توانا است بر هر چه خواهد سبحانه لا اله غيره.پ و در كامل ابن عدى است از جابر كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: هر كه قورباغهاى كشد بر او است قربانى گوسفندى چه محرم باشد چه نباشد سفيان گفته: گويند جانورى
بيش از آن ذكر خدا نكند.پ و در آنست بسندى از ابن عباس كه قورباغهاى از ترس خدا خود را در آب افكند، و خدا سردى آب را پاداش آنها نمود و بنگ آنها را تسبيح خود ساخت.پ و گفته: رسول خدا صلى اللَّه عليه و اله از كشتن قورباغه نهى كرد و هم از جغد و زنبور عسل گفته: براى حماد بن عبيد جز اين حديث ندانم (و از بخارى و ابو حاتم نادرستى حديث او را نقل كرده)پ در كتاب الزاهر قرطبى است كه داود عليه السّلام گفت: امشب خدا را تسبيحى گويم كه هيچ آفريده نگفته و قورباغهاى از آبگير خانهاش او را فرياد زد اى داود بتسبيح خدا بر خود ميبالى هفتاد سال است كه زبانم از ذكر باز نمانده، و ده شب است كه من سبزى نخوردم و آب ننوشيدم براى گفتن دو كلمه فرمود: آنها چهاند گفت «يا مسبّحاً بكل لسان و مذكورا بكل مكان» داود پيش خود گفت: من چه توانم گفت رساتر از اين؟پ و بيهقى در شعبش آورده از انس بن مالك كه پيغمبر خدا داود پيش خود گمان برد كسى بهتر از او خدا را نستوده خدا فرشتهاى بر او فرستاد كه در محراب خود نشسته بود و بركهاى از آب در كنارش بود، گفت: اى داود بفهم آواز اين قورباغه را باو گوش داد و او ميگفت: سبحانك و بحمدك منتهى علمك، فرشته باو گفت:
چه بينى؟ گفت سوگند بدان كه مرا پيغمبر ساخته من او را بدين نستودم و در كتاب فضل الذكر از عكرمه آورده كه آواز قورباغه تسبيح است، و در آنست از ابى صالح كه آواز سوت درى را شنيد و گفت: اين تسبيح آنست.
ابن سينا گفته: چون در سالى قورباغه از حد عادت بيشتر شود دنبالش وبا آيد.
قزوينى گفته: قورباغهها چون سنگ پشت در ريگ تخم نهند و دو نوعند خشك زندگانى و آبى، زمخشرى در فائق از عمر بن عبد العزيز آورده كه مردى از پروردگارش خواست جاى شيطان را در دل آدميزاده باو نمايد، و در خواب مانندى ديد كه مردى
است چون بلور كه درونش از برونش ديده ميشد و شيطان را بصورت قورباغهاى ديد كه نيشى دارد مانند پشه و آن را از شانه چپش فرو كرده تا دلش و او را وسوسه ميكند و چون ياد خدا كند پس كشد.پ و از ابن عمر است كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله فرمود: قورباغه را نكشيد كه بنگش تسبيح است، زمخشرى گويد: در بنگ خود گويد: سبحان الملك القدوس، و از انس است كه قورباغهها را نكشيد چون بآتش ابراهيم گذشتند و با دهان خود آب آوردند و بدان پاشيدند.پ و در شفاء الصدور است از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و اله و سلم فرمود:
نكشيد قورباغهها را كه بنگ آنها تسبيح است.
خلاصهايست [حكم خوردن گوشت بعض پرندگان]
:پ بدان كه بيشتر اصحاب حكم كردند بكراهت خوردن گوشت هدهد، فاخته قبّره، حبارى، جغد، صوّام، و سبزه قبا و در باره پرستو اختلاف است، بيشتر متأخرين كراهت گفتند و شيخ در نهايه و قاضى و ابن ادريس حكم بحرمت كردند بلكه ابن ادريس بر آن دعوى اجماع كرده و دليل كراهت را بيشتر آنچه ذكر شد از اخبار نهى از كشتن و آزار آنها آوردند.
و نهان نيست كه اين اخبار دليل كراهت خوردن گوشت آنها پس از كشتن نيستند زيرا نهى از كشتن براى احترام آنها است نه كراهت و حرمت گوشت آنها و اخبارى كه در باره فاخته آيند دليل كراهت جا دادن آنست در خانه و بلكه بسا مشعرند بخوبى كشتن و خوردن آنها. محقق اردبيلى- قد- پس از ذكر روايات نهى از كشتن هدهد گفته ظاهر دليل حرمت است و قول بكراهت گويا براى اصل و عمومات حليت و حصر محرماتست و براى اينكه كسى قائل بحرمت نشده ظاهراً تأمّل.
سپس بدان كه سخنى در كراهت خوردن گوشت است و دليل دلالت بر نهى از كشتن و آزار دادن و آن مستلزم نهى از خوردن گوشت نباشد، زيرا خوردن آن
پس از كشتن آزارى نيست، و نيز بسا كه مقصود از نهى از كشتن براى جز خوردنپ باشد و منظور همان آزار جانور باشد و فرموده او «آزار نشود» مؤيد آنست.
و نيز اينكه فرموده «چه خوب پرندهايست» بايست ندارد كه براى خوردن كشته نشود زيرا در باره گوسفند هم آمده كه: چه خوب مالى است، يا مال مباركى و مانند آن، با اينكه براى خوردن آفريده شده و شك ندارد كه دورى كردن از آزارش اولى و احوط است.
سپس- ره- در باره حديث پرستو كه گذشت گفته: فهم شود كه مقصود بنهى از كشتن نهى از خوردنست چون پس از اينكه سرش را بريده بود آن را بزمين زد و آنگه نهى از قتل را بيان كرد فتامل ولى در سند جهالت و اضطراب است.
و گفته- قد- و اما كراهت گوشت حبارى دليل روشنى ندارد جز اينكه در بيشتر كتب ذكر شده و در تحرير گفته: در باره آن روايتى است شاذّ،پ آرى در صحيحه عبد اللَّه بن سنانست كه پرسش شد امام ششم و مىشنيدم كه چه گوئيد در باره حبارى؟ فرمود: چون چينهدان دارد آن را بخور- الخبر- و آن مشعر است كه حالش معلوم نيست و اجتناب اولى است فتامل- پايان- گويم: گويا وجه تامل در سخنش اينست كه در سخن امام عليه السّلام اشعارى بكراهت نيست و ظاهر آنست كه غرضش بيان قاعده كلى بوده چون بعيد است كه حال آن را نداند، و بسا در اين تعبير مصلحت ديگرى بوده چون تقيه و مانندش و خلاصه عدم كراهت اظهر استپ براى اينكه در روايت صحيح از كردين مسمعى است كه پرسيدم امام ششم عليه السّلام را از حبارى فرمود: دوست دارم كه از گوشتش نزدم بود و ميخوردم تا شكمم پر ميشد، و براى روايت بسطام بن صالح.
و اما مارها ظاهر جواز كشتن همه آنها است جز مار خانگى كه صاحب خانه را آزار نرساند كه بسا كراهت دارد ولى بايد خوددارى از كشتن آنها براى توهم گناه در كشتن نباشد يا توهم زيان ديدن از آن، و اما تفصيلها كه در اخبار عامه است در اخبار ما نيافتيم، و جانورهاى آزار كن ديگر را باكى در كشتن آنها نيست
و جانوران بىآزار را بهتر كنارهگيرى از كشتن آنها است براى نزاهت اخلاقى نه براى حرمت آن نظر ببرخى علتها كه در پارهاى اخبار آمده، بهوش باش.
و اما شكنجه دادن جانور زنده بىمصلحت در آن كه باعث آن گردد زشت است بحكم عقل و مضمون برخى اخبار مشعر بمنع از آنست و احوط ترك آنست و بيشتر اصحاب، تعرضى بدين احكام نكردند جز بندرت.