آيات قرآن مجيد:
پ- الحجر (19) و رويانديم در آن از هر چيز سنجيدهپ 2- النحل (48- 49) آيا ننگرند بدان چه خدا از هر چيزى آفريده بر ميگردد سايهاش از راست و چپ منقاد براى خدا و آنها زبونند براى خدا سجده كند آنچه در آسمانها و در زمين است از جانور و فرشتهها و آنان سر بزرگى ندارند.پ 3- اسرى (44) تسبيح گويند برايش هفت آسمان و زمين و هر كه در آنها است و چيزى نيست جز تسبيح گويد بسپاسش ولى نفهميد تسبيح آنها را راستى كه او بردبار و پر آمرزنده است.پ 4- الأنبياء (69) گفتيم اى آتش سرود و سلامت باش بر ابراهيم 79 و مسخر كرديم با داود كوهها را تا تسبيح كنند و پرندهها و بوديم كارفرما* آموختيمش صنعت زره سازى براى شما تا شما را در نبردتان نگهدارى كنند آيا شما شكرگزاريد* براى سليمان بود باد تند روان ميشد بفرمانش تا زمينى كه مبارك كرديم در آن.پ 5- الحجّ (18) آيا ننگرى كه براى خدا سجده آرد هر كه در آسمانها و هر كه در زمين است و خورشيد و ماه و اختران و كوهها و درخت و جانوران و بسيارى از مردم و بسيارى را عذاب بايست است.پ 6- سبا (10- 12) و البته داديم بداود فضلى اى كوهها باز گرديد بهمراهش و پرندهها و نرم كرديم برايش آهن را- تا قول خدا- و روان كرديم برايش چشمه قطر را، مس زرد معدنىپ 7- فاطر (41) راستى خدا نگهدارد آسمانها و زمين را كه از جا بدر روند
و اگر بدر روند كسى پس از وى آنها را نگه ندارد راستى كه او بردبار و آمرزنده است.پ 8- ص (18) البته ما مسخر كرديم با او كوهها را تا تسبيح گويند شام و بام 36 مسخر كرديم برايش باد را روان ميشد بفرمانش آرام هر جا ميرسيد.پ 9- الحديد (25) و فرو آورديم آهن را كه در آن برندگى سخت است و سودها براى مردم و تا بداند خداوند چه كس يارى كند او را و رسولانش را بنا ديده راستى خدا توانا و عزيز است.
تفسير
پ: «آيا ننگرند بدان چه خدا آفريده» گفتهاند: يعنى البته مانند اين آفريدهها را ديدند پس چرا نينديشند تا كمال قدرت و قهر خدا بر آنها آشكار شود و از او بترسند «برميگردد سايهاش» يعنى آفريدههاى سايهدار كه سايه آنها در سمت راست و چپ ميگردد و باز ميگردد و همه منقاد و زبونند براى خدا كه سايه آنها با گردش خورشيد روى زمين چسبيده و ميگردد بهر سو، و گفتهاند مقصود از يمين و شمائل سمت راست فلك است كه در سوى شرق است براى اينكه اختر از آن بر آيد و بالا گيرد و شمالش جانب غربي آنست كه برابر او است، زيرا سايهها در آغاز روز از مشرق شروع شوند بسمت مغرب زمين و هنگام ظهر رو بمشرق گرايند چنانچه بيضاوى و جز او گفتند:
و برخى گفتند: حسن ميگفت سايهات براى پروردگارت سجده كند و تو سجده نكنى برايش چه بد ميكنى، از مجاهد است كه سايه كافر نماز گزارد و خود او نماز نگزارد، و گفتهاند: سايه هر چيز براى خدا سجده كند خواه خود او سجده كند يا نكند.
طبرسى- ره- گفته: گفته شده مقصود از ظل خود شخصى است بعينه (و شعرى از عرب گواه آورد) و مراد به سايهها اجسام سايه دارند كه همه در برابر قدرت و خواست خدا زبون و خوارند و دلالت بر نياز خود بصانع و مدبر دارند كه اگر يك چشم بهمزدن نباشد همه نابود شوند و اين خود در حكم سجده بنده زبون و خوار است- پايان-پ بيضاوى پس از تفسير آن بدان چه گذشت گفته در تاويل آن «بدان چه خدا از هر
چه آفريده» مقصود بدان عالم اجسام است زيرا ارواح از لاشىء آفريده شدند «باز ميگردد سايههايش» زيرا اجسام سايه ارواحند و گاهى با كردار سعادتمندان باصحاب يمين ميل كنند و گاهى بكردار اشقياء باصحاب شمال گرايند و منقاد فرمان خدايند و مسخر براى آنچه هدف آفرينش آنها است ...- پايان-پ من گويم: بسا كه مقصود از طلال او وجود مثالى او است بنا بر وجود عالم مثال چنانچه تحقيق آن گذشت يا مقصود روح او است چنانچه در اخبار بسيارى از عالم ارواح بعالم ظلال تعبير شده و مراد از باز گردى آن ميل بسعادت و مانندى باصحاب يمين و يا رو كردن باصحاب شمال بر خلاف آن و اين سخنى است بر سبيل احتمال در برابر آنچه گفتند و خدا ميداند تفسير كلامش را و حجج گرامى او عليه السّلام.
«وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ» رازى در (ج 2 ص 43) تفسيرش گفته: سجود دو نوع دارد سجود عبادت چون سجود مسلمانان براى خدا تعالى و سجود انقياد و زبونى و برگشت آن باينست كه ممكن الوجودند و نياز بواجب دارند چون اين را دانستى گوئيم برخى مردم گويند مقصود از سجود در اين آيه معنى دوم است كه تواضع و انقياد و زبونى امكانيست و دليلش اينست كه شايسته به جانور جز سجود باين معنا نيست.
و برخى گويند معنى سجود در اينجا معنى اول است چون سزاوار فرشته همانست براى اينكه سجده بمعنى دوم در همه موجودات از جانور و گياه و جماد حاصل است، و برخى گفتهاند سجود مشترك ميان دو معنا است و حمل آن بهر دو معنا رواست و در دابه بمعنى تواضع است و در فرشتهها بمعنى سجود مسلمانان براى خدا تعالى و اين قول ضعيف است چون ثابت شده كه استعمال لفظ مشترك در همه معانى آن با هم جائز نيست قول او «مِنْ دابَّةٍ» اخفش گفته مقصود چهارپايانست و ابن عباس گفته: هر آنچه بر زمين جنبد، و ذكر خصوص دواب و ملائكه چند وجه دارد.
1- چون خدا در آيه ظلال بيان كرد كه همه جمادات منقاد خدا تعالى هستند كه پستتر آنها دواب است و اشرف آنها فرشتهها و در اين آيه بيان كرد كه همه جانوران منقاد خدا تعالايند دليل باشد كه سراسر منقاد و زبون خدا تعالى باشند.
2- دابه از دبيب باز گرفته شده كه جنبش جسمانى است و شامل هر جانور جنبنده است و فرشتهها را جدا كرد از دابه تا بدانيم كه آنها جنبنده نيستند بلكه ارواح مجردند و ممكن است بر آن اعتراض شود كه پرنده با بال جز دابه است بدليل قول خدا تعالى «و نيست هيچ جنبنده در زمين و نه پرنده بدو بالش «31 الانعام- پايان- «1»پ من گويم: تخصيص بعد از عموم نيز شايع است چون عطف جبرئيل بر ملائكه چنانچه بيضاوى گفته، و اينكه گفته استعمال لفظ مشترك در دو معنا جائز نيست اگر پذيرفته شود براى حمل سجده بر عموم بدان نيازى نيست بلكه اگر سجده بمعنى انقياد و تواضع باشد شامل انقياد تكوينى و انقياد تكليفى بمعنى سجده نماز هر دو مىشود چنانچه بيضاوى گفته، و برخى گفتند آيه دلالت دارد كه سراسر جهان در مقام شهود و عبادتند جز آفريدههاى انديشمند كه همان نفوس ناطقه انسان و جانورانند كه از نظر شخصيت مكلف به عبادتند و بايد باراده خود آن را انجام دهند نه از نظر هيكل خود كه آن هم بطبع مانند سائر اجزاء جهان در تسبيح و سجده او است و همه اندام تن تسبيح گويند براى او، ندانى كه روز قيامت همه اعضاء آنها از پوست و دست و پا و زبان و گوش و ديده و همه قوى گواه بر شخص شوند فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ پايان.پ من گويم: ارواح و نفوس نيز دو جهت دارند و از جهتى مسخر و منقاد خدايند در هر چه از آنها خواهد و از جهت ديگر نافرمان و مخالف پروردگار توانند بود بلكه از اين جهت منقاد اويند كه بدانها قدرت و خواست داده و دلالت دارند بر وجود صانع خود كه آنها را قادر و مختار آفريده و از اين رو هم تسبيح گوى پروردگار خويشند و بزبان حال امكان و حدوث خود گويند ما را پروردگاريست كه بحكمت و عنايت ازليش با اراده و مختار آفريده چنانچه يك عارف بپارسى گفته «عين انكار منكر
اقرار است».پ سخن در اينجا باريك است و بيشتر آن در زبان خامه نگنجد، و دركش بر افهام دشوار است، و ببرخى از آن در شرح كتاب توحيد كافى در ضمن توضيح اخبار اراده خدا و معانيش اشارت كردم.
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ» نيشابورى گفته: خردمندان گويند: تسبيح زنده مكلف يك بار بزبان و گفتن سبحان اللَّه است و بار ديگر بدلالت حال او بوجود صانع حكيم و تسبيح جز او تنها بوجه دوم است، در اصول ثابت شده كه لفظ مشترك در يك استعمال دو معنا ندهد و تسبيح در اينجا بمعنى دوم است تا شامل همه باشد، اينست عقيده محققان، و اعتراض شده كه اگر تسبيح بدين معنا باشد نميگفت «ولى شما تسبيح آنها را نفهميد» زيرا تسبيح باين معنا مفهوم و معلوم است.
و جواب دادهاند كه دلالت هر چيز بوجود صانع بطور اجمال معلوم است نه بطور تفضيل زيرا چون تو يك سيب را برگيرى ميدانى از اجزاء لا يتجزّى تركيب شده ولى شماره اين اجزاء و وصف و طبع و مزه و رنگ و حيّز و جز آنش غير از خدا نميداند، و نيز خطاب با بتپرستها است كه با اقرار بخالق براى او شريك آوردند و قدرت او را به بعث و بازگرداندن مردهها منكر شدند و در معجزههاى پيغمبر انديشه نكردند و گويا تسبيح موجودات را نفهميدند و از آن نتيجه درست بدست نياوردند، و از اين رو آيه را با جمله إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً ختم كرده چون كه در كيفر غفلت و بدبينى آنها شتاب نكرده.
و برخى سطحىنظران گفتهاند جز حى مكلف هم با زبان تسبيح خدا گويد، بزبانى كه هر كدام دارند و ما آن را نميدانيم، و پنداشته حيوانى را كه سر برند تسبيح نگفته و برگى كه بشكند تسبيح نگفته و بدان اعتراض شده كه جماد هم تسبيح گويد و چرا ذبح حيوان يا شكستن شاخه مانع از تسبيح او شود.پ و ممكن است جواب داد كه تسبيح هر چيزى منوط بتركيب خاص وجود او است و چون آن تركيب بهم خورد آن تسبيح مخصوص را ندارد، و در تأويل آن گفته: هر ذره
از موجودات ملكوتى دارد بدليل قول خدا فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ 83 يس و ملكوت باطن بود است و آن وجود اخروى است كه همه زنده است و بيجان نيست كه خدا فرموده است «و راستي خانه آخرت همان زندگى است، () 64- العنكبوت».
پس هر ذره را زبانيست ملكوتى كه به تسبيح و حمد گويا است و باين زبان ريگ بر كف پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله سخن گفت و در قيامت زمين بدان سخن گويد «امروز گزارش دهد اخبار خود را» 4- الزلزال- و بهمانست كه اعضاء سخن گويند «بزبان آورد ما را آنكه هر چيز را بزبان آورده، 21- فصّلت» و بدان زبان آسمانها و زمين «گفتند آمديم فرمانبر» «راستى كه او بردبار است» در ازل كسى كه هستى بخشد بدان كه باو كافر گردد و او را منكر شود «و پر آمرزنده است» كسى را كه باو باز گردد از كفرش.
«قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً» طبرسى در (ج 7 ص 54 مجمع) گفته: اين مثل است زيرا آتش بيجانست و خطاب را نشايد و مقصود اينست كه آتش را بر او سرد كرديم و سلامت تا آزارش بدو نرسد چنانچه خدا فرموده «باشيد ميمونهاى رانده شده، 65- البقره» و مقصود اينست كه آنها را چنين كرد نه اينكه آنها را بدان فرمان داد و گفتهاند: رواست كه خدا چنين گفته باشد و در آن صلاح و لطفى براى فرشتهها باشد.
و در اينكه آتش سرد و سلامت شد بر ابراهيم چند وجه ذكر شده.
1- خدا بجاى سوزش در آن سردى آورد و او را آزار نكرد.
2- خدا ميان آتش و ابراهيم پردهاى افكند و آتش بوى نرسيد.
3- سوزش آتش بوسيله نيروى بالا رفتن است و خدا آن نيرو را از آن گرفت و خلاصه ميدانيم كه خدا مانع شد از اينكه آتش ابراهيم را بسوزاند و خودش بتفضيل آن داناتر است- پايان-پ بيضاوى در (ج 2 ص 86) تفسيرش گفته: عجب نباشد كه خدا آتش را بدل بهواى خوب كند جز اينكه خلاف عادتست و بنا بر اين از معجزههاى اوست، و گفتهاند
آتش بطبع خود بود ولى خدا تعالى آزار آن را از وى برداشت مانند سمندر و اينكه فرموده (على ابراهيم) مشعر بآنست- پايان-پ گويم: بنا بر عقيده اشاعره اشكالى در اين باره نيست زيرا گويند هيچ اثر بخشى جز خدا نيست و عادت او است كه در كنار آتش سوختن آفريند و چون نخواهد نيافريند ولى بنا بر اثر بخشى طبيعت و اينكه سوزش لازمه ذات آتش است اشكال هست و بايد گفت سوزش آتش و سردى برف و كشتن زهر و اثرهاى ديگر مشروطند بپذيرش ماده، و چرا مشروط نباشند بخواست خدا و چون او نخواهد اثر نكنند چنانچه بنده در كار خود مختار است ولى بشرط آنكه خدا خلاف آن را نخواهد و از اين رو و در اخبار آمده كه هيچ پديده در آسمان و زمين نيست جز بفرمان خدا.
«و مسخر كرديم با داود كوهها را تا تسبيح گويند با او و پرنده را» طبرسى- ره- در (ج 7 ص 58 مجمع) گفته: گفتهاند: مقصود اينست كه كوهها را همراه داود روان كرديم در هر جا ميرفت و اين معنى تسبيح آنها است، چون نشانه بزرگى است و دعوت ميكند به تسبيح و تعظيم خدا و تنزيه او از آنچه او را نشايد، و همچنين مسخر كردن پرنده براى داود تسبيح آنها است كه دلالت دارد بر اينكه مسخر كن آنها قادر است و روا نبود بر او آنچه روا باشد بر بندهها و گفتهاند كوهها جواب گوى تسبيح او بودند مانند پرنده كه بام و شام تسبيح ميكردند و اين معجزه او بود- پايان- رازى گفته در (ج 22 ص 200) تفسيرش اصحاب معانى گفتند ممكن است تسبيح كوهها و پرنده از باب همان «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» باشد و تخصيص داود بدان براى اينست كه او آن را بضرورت ميدانست و مايه فزايش يقين و تعظيم او بود، معتزله گفتند سخن كوه يا كار خود اوست يا كار خدا يكم نشدنى است زيرا بنياد كوه زندگى و نيرو و دانش نپذيرد و آنچه چنين نيست كار سخن از او نشدنى است و دومى هم نشد نيست زيرا در اين صورت سخن گو خدا است نه كوه و گفتند تسبيح از سباحت است بمعنى روان شدن و مقصود اينست كه اى كوهها روانه
شويد با داود.پ و پايه اين گفتار بر اينست كه كوه زندگىپذير نيست و آن ممنوع است، و بر اينكه سخن كار خدا شود و اين هم ممنوع است، و اما سخن گفتن پرنده مانعى ندارد ولى مورد اتفاق امت اسلام است كه تكليف مخصوص پرى و آدمى و فرشته است و نميشود پرنده داراى خردى شود كه تكليف پذير گردد بلكه چون كودك است كه فرمانش دهند گر چه مكلف نباشد، و معجزه بودن سخن پرنده از اين راه است كه بمقام كودك فرمان پذير رسيده و نيز از نظر دلالت آن بر قدرت خدا و تنزيه خدا از آنچه او را نشايد و گفتار در آن گفتار در باره كوهها است- پايان- وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ يعنى باو زره ساختن آموختيم، قتاده گفته: نخست كس كه زره ساخت داود بود و پيش از آن تخته آهن بكار ميبردند، و خدا آهن را در دست او چون خمير نرم كرد و او آن را رشته كرد و حلقه نمود و زرهى سبك و نفوذ ناپذير از آن بر آورد ...
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ بسا كه مقصود از سجود نهايت خضوع و انقياديست كه از چيزى بر آيد، از جماد و جانور زبان بسته نهايت فرمان پذيريست كه در خور آنها است، و همچنين فرشتهها و بندههاى خوب، و اما كفار و نابكاران نهايت انقياد را نشان ندادند و خدا آنها را خارج كرد و فرمود:
«و بسيارى مردم» زيرا گرچه از نظر تكون منقادند در اوامر تكليف فرمانبر نيند و سجود يك معناى كلى دارد و استعمال لفظ مشترك در دو معنى نشده چنانچه سابق دانستى.
رازى در (ج 23 ص 20) تفسيرش گفته: رؤيت اينجا بمعنى دانش است و در سجود چند وجه است.
1- زجاج گفته: بهترين وجه در سجود اين امور اينست كه فرمان پذيرند از خدا مانند اينكه فرموده «گفت بآنها و بزمين بيائيد بدلخواه يا ناخواه- الآية- «اينكه بگوئيم باش و ميباشد»
پ «راستى از آنها است آنچه فرو نشود از ترس خدا» و «نيست چيزى جز اينكه تسبيح كند بحمد خدا» و «مسخر كرديم با داود كوهها را» و مقصود اينست كه چون اين اجسام پذيراى هر عرضى باشند كه خدا در آنها آفريد اين خود شبيه طاعت و انقياد است.
«و بسيارى از مردم» چند وجه است.
1- سجود بدان معنا كه گفتيم گرچه شامل همه است جز اينكه برخى تمرد نموده و ترك سجود تكليفى كردند و اينان اگر چه بطبع ذاتى خود ساجدند ولى در ظاهر متمرّدند و مؤمن بذات و بظاهر ساجد است و از اين رو بخصوص ذكر شده.
2- «وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ» را از عبارت پيش جدا سازيم بيكى از 3 وجه: يكم بتقدير «يَسْجُدُ لَهُ» پيش از آن و سجود نخست بمعنى انقياد باشد و دوم بمعنى طاعت و عبادت تا لفظ مشترك براى دو معنا نباشد. دوم مبتداء باشد و خبرش محذوف باشد كه مثاب است بقرينه خبر كثير دوم كه حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ است: سوم كثير دوم بمنزله كثير يكم باشد براى مبالغه و تكثر و خبر هر دو كلمه حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ باشد و كثير مؤمن ذكر نشده باشد.
و كسى كه استعمال مشترك را در دو معنا روا دارد گويد مقصود از سجود زندههاى خردمند همان سجود است و راجع بجمادات انقياد است.
اگر گويند: هر كه در آسمانها و زمين است عام است و مردم هم در آن داخلند، چرا بار ديگر گفت وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ گوئيم اگر نميگفت توهّم ميشد همه مردم سجده كنند و بيان كرد كه بسيارى بدلخواه سجده كنند و بسيارى هم نكنند.پ قول دوم در تفسير سجود، همه جز خدا در ذات خود ممكنند و ممكن موجود نشود جز بعلت واجب الوجود بالذات چنانچه فرمود: «و راستى كه بسوى پروردگار تو
است سر آغاز، 42- النجم) و چنانچه امكان لازمه ممكن است در حال حدوث و بقاء نياز بواجب هم در هر دو هست و اين نياز ذاتى بسته بماهيت دلالتش بر خضوع و زبونى بيش از نهادن پيشانى است بر زمين، زيرا اين نشانى ساختگى است براى نيازمندى و راست و دروغ دارد اما آن نياز ذاتى تغيير پذير نيست.
پس همه ممكنات بدين معنا براى خدا هميشه در سجدهاند و خوارند و زبان نياز بآفرينش او دارند و بدين معنا تأويل شده قول خدا «و نيست چيزى جز اينكه تسبيح گويد بحمد او» و اين گفته قفّال است. قول سوّم اينست كه سجود اين اشياء سجود سايه آنها است كه فرموده «باز ميگردد سايههايش- الآية-» اينست قول مجاهد.
«أَوِّبِي مَعَهُ- باز گرديد باو» بيضاوى در (ج 2 ص 285) تفسيرش گفته: يعنى باز گرد بهمراه او در تسبيح گفتن بر گناه يا ناليدن، و اين يا بخلق آوازيست چون آواز او يا به وادار كردن او است بتسبيح پس از انديشه در آن، يا مقصود اينست كه با او بگرد هر جا كه گرديد. «و نرم كرديم برايش آهن را» بمانند شمع كه هر گونه خواهد آن را بگرداند بىداغ كردن و ابزار «چشمه قطر» مس آب كرده كه از معدنش براى او روان شد و بمانند چشمه از آن جوشيد و براى همين آن را چشمه خوانده و آن در يمن بوده.
«خداست كه نگهدارد آسمانها و زمين را تا از جا در نروند» چون ممكن در بقاء هم نگهبان ميخواهد «و اگر از جا بدر روند كسى پس از وى آنها را نگهدارد راستى كه خدا بردبار و آمرزنده است» كه آنها را نگهداشته و گر نه سزد كه از بد رفتارى بندهها از هم بپاشند.
«در آن بأس شديد است» زيرا ابزار نبرد از آنست «و سودها براى مردم دارد» چون ابزار هر صنعت از آنست «تا بداند خدا كه يارى كند او را و رسولانش را» با بكار زدن اسلحه و جهاد با كفار ...پ رازى در (ج 29 ص 342) تفسيرش گفته: در آهن ناهنجارى سختى است
چون ابزار نبرد از آن بر گرفته شوند، و در آن سودهاى كلانست چون صنعت زرهسازى و بعلاوه مصالح عالم اصلى باشند. و فرعى و اصول آنها چهار است زراعت و بافندگى و ساختمان خانه و سلطنت چون آدمى ناچار است از خوراك و جامه و خانه نشيمن و در طبع خود اجتماعى است و تنها زندگى نتواند و بايد گروهى گرد هم باشند تا هر كدام كارى كنند مخصوص و با هم مبادله كنند و زندگى آنها فراهم شود و براى نظم اجتماع كه خود مزاحمت آرد شخصى بايد كه جلو آنها را از زيان بهم بگيرد و آن سلطانست.
و ثابت شد كه مصلحت جهانى جز باين چهار فراهم نشود و زراعت براى شخم زمين و كندن چاه نياز بآهن دارد و پس از رسيدن دانهها براى درو و پاك كردن هم نياز بآهن دارند، و براى پخت نان هم آتش بايد و آنهم بايد بآتشگيره آهنى باشد كه چخماق است.
و ميوهها را بايد پاك كرد و برش زد تا بتوان خورد و باز هم آهن لازم است و ابزار بافت و دوخت و برش هم آهن ميخواهند و طلا نياز بر آور نيست و اگر در جهان نبود خللى بمصلحت زندگى نميرسيد و اگر آهن نبود مصالح زندگى همه مختل بودند و چون نياز بآهن بيش است خداوندش بآسانى در دسترس نهاده و فراوانش كرده و چون نياز بطلا اندك است كميابش ساخته.
و در اينجا است كه اثر جود و رحمت خدا بر بندههايش روشن گردد، زيرا هر چه بدان نياز بيشتر دارند يافتن آن را آسانتر كرده و از اين رو يكى از حكماء گفته نياز برآورترين هر چيز هواء است كه اگر يك لحظه بدل نرسد كشنده باشد و خدا يافت آن را از همه چيز آسانتر ساخته و ابزار دم زدن و مكيدن هوا را آماده نموده تا آنجا كه آدمى پيوسته بطبع خود نفس كشد و رنجى در آن نبرد.پ و پس از هوا آبست كه نياز بدان كمتر است و تحصيل آن اندكى از هواء سختتر است و پس از آب خوراك است و چون نياز بخوراك كمتر از آبست تحصيل آن دشوارتر است و خوراكها هم درجاتى دارند و هر درجه كه نياز بدان بيشتر است
يافتش آسانتر است و هر كدام نياز بدان كمتر است يافتش دشوارتر، و چون نياز بجواهر كمتر است بخوبى كميابند و دانستيم هر چه نياز بدان بيشتر است يافتش آسانتر است، و چون نياز ما برحمت خدا از همه چيز بيشتر است اميدواريم كه يافت رحمت خدا آسانتر از همه چيز باشد.
[روايات]
پ1- در علل (ج 2 ص 150): بسندى تا امام ششم عليه السّلام كه: فروتر ديوارها بخدا ناليدند از سنگينى بالاتر آنها خدا عزّ و جلّ بدانها وحى كرد، بر ميدارد برخى از تو برخى را.
در كافى (ج 6 ص 533): بسند عده مانندش را آورده.
در محاسن (623) مانندش را آورده.پ بيان: شايد شكايت بزبان نياز و ناچارى است و وحى خطاب تكوينى است چنانچه در قول خدا تعالى «و بشما داده هر چه بشما خواهش آن را كرديد، 35- ابراهيم» يعنى بزبان استعداد و آمادگى خود، يا مثلى است براى اينكه خداوند اجزاء زمين را بوضعى آفريده كه بهم تكيه دارند و سنگينى بالاتر همه بر فروتر نيست تا ويران شود.پ 2- در محاسن (623): بسندى از داود رقى كه پرسيدم امام ششم را از قول خدا تعالى «نيست چيزى جز آنكه تسبيح گويد بحمدش» فرمود: شكست ديوارها تسبيح گفتن آنها است.
در كافى (ج 4 ص 536) بسند عده مانندش را آورده.پ 3- در محاسن: بسند خود در تفسير همين آيه از ابي بصير كه امام ششم عليه السّلام فرمود: شكست ديوار تسبيح گفتن آنست، گفتم: شكست ديوار تسبيح آنست؟
فرمود: آرى.پ 4- عياشى: از ابى صلاح كه پرسيدم از امام صادق عليه السّلام از قول خدا وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ فرمود: همه چيز تسبيح گويد بحمد او، و بنظر ما شكست
ديوار تسبيح آنست.پ 5- و از همان: بروايت حسين بن سعيد مانندش.پ 6- و از همان: بسندى كه مردى نزد امام پنجم آمد و گفت پدر و مادرم قربانت من يافتم كه خدا در قرآنش فرمايد (چيزى نيست جز اينكه تسبيح كند او را بحمدش ولى شما تسبيحشان را نفهميد» فرمود چنانست كه فرموده، باو گفت: درخت خشك تسبيح گويد؟ فرمود: آرى، نشنيدى تير خانه ميكشند، همين تسبيح او است، «فسبحان اللَّه على كل حال.»پ 7- در علل محمّد بن على بن ابراهيم گفته: گريه آسمان سرخ شدن آنست بىابر و گريه زمين لرزش آنست و تسبيح درخت جنبش آنست بىباد، و تسبيح درياها فزودن و كاستن آنها است، و تسبيح درخت نمو و بر آمدن آنها است، و نيز گفته:
سايهاش خدا را تسبيح گويد.پ بيان: در تفسير آيات شرحى براى فهم اين اخبار گذشت و خلاصه اينكه شكست ديوار نشانه تغيير پذيرى آنست و نابوديش بزبان حال دلالت دارد بنياز آن بآفريننده منزه از اوصافى كه او را نيازمند كرده، و نيز كاستيهاى آفريدهها دليل بر كمالات آفريننده آنها است و كثرت و اختلاف و ضديت ميان آنها دليلند بر يگانگى او و بىشريكى و بىهمتايى و بىضدى او چنانچه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بپديد كردن او مشاعر را شناخته شد كه خود مشعر ندارد، و بجوهر سازى جواهر دانسته شد كه خود جوهر ندارد، و با ضد نمودن چيزها دانسته شد كه خود ضدى ندارد و بهمگنان كردن چيزها دانسته شد كه همگانى ندارد.
و حاصل اينكه اوصاف و لوازم و آثار همه مصنوعات دليلند بر صانع و آفريننده و نقشبندى و علم و حكمت او، گواهند بر نزاهت او از اوصاف عجزآور و كاستىپذير فرمانبر پروردگار خودند در آنچه هدف آفرينش آنها است و وسيله مصالح عالم هستى هستند و روى بغرض آفرينش خودند، آرامش زمين خدمت و تسبيح آنست و بنگ آب و روان بودنش تسبيح و طاعت آنست، و بر پا بودن درخت و گياه و نمو آنها و وزش
باد و آوازش، و ويران شدن ساختمانها و فرو افتادنشان و سوختن آتش و شرارهاش، و بنك صاعقهها و تابش برق، غرش رعد و پرش پرندهها در هوا و نغمههاى آنها همه طاعت خالق و سجده و تسبيح و تنزيه او است سبحانه.پ يك عارف گفته: خدا خلق را آفريد تا او را يگانه شمارند، و بتسبيح و ستايش آنها را گويا كرد و بسجدهاش آنها را واداشت و فرمود: آيا ندانى كه براى خدا تسبيح گويند هر آنچه در آسمانها و زمينند و پرندهها در صف، هر كدام نماز و تسبيح خود را دانند، 41- النور».
و نيز فرمود: آيا ندانى كه براى خدا سجده كند آنچه و هر كه در آسمانها و هر كه در زمين است و خورشيد و ماه- الآية- 18- الحج» و در اين دو آيه خطاب به پيغمبر خود كرده و او را گواه گرفته كه آن را ديده و فرموده: آيا نه بينى، و نفرمود:
آيا شما نه بينيد، چون كه ما نديديم، و آن براى ما ايمانست و براى محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم عيان، كه او را گواه سجده هر چيز گرفته و گواه تواضع آن براى خدا، و هر كه گواه آن باشد و آن را ديده باشد در اين خطاب داخل است، و اين تسبيح فطرى و سجود ذاتى است در برابر تجلى خداوند عز و جل براى آنها كه او را دوست داشتند و بستايش او وادار شدند نه بر حسب تكليف بلكه باقتضاء ذاتى، و اين عبادتى است ذاتى كه خدا آنها را بدان واداشت بحكم سزاوارى خود.
اينكه فرمود: «گريه آسمان سرخى آنست» يعنى سرخى خارج از عادت كه نشانه خشم خدا تعالى است و گويا بر كسى كه سزاوار آنست گريد يا بر كسى كه براى او مردم سزاوار خشمند چنانچه پس از شهادت حسين عليه السّلام واقع شد، و اينكه فرمود:
«جنبش او بىباد» يعنى هنگام زمين لرزه يا نمو كردن، و پس از آن تاكيد آن مىشود.پ 8- در تفسير على بن ابراهيم: بروايتى از امام پنجم عليه السّلام در تفسير «و رويانديم در آن از هر چيز سنجيده» فرمود: خدا تبارك و تعالى روياند در كوهها، طلا، نقره، گوهر، روى، مس، آهن، قلع، سرمه، زرنيخ و مانند آنها كه فروخته نشوند جز بسنجش و كشيدن با ترازو (250)
پبيان: شايد مقصود از گوهر سنگهاى قيمتى است چون ياقوت، عقيق و فيروزه و مانند آنها.پ 9- تفسير على بن ابراهيم: «آيا نبينند آنچه را خدا آفريده ميگردد سايهاش از راست و چپ منقاد براى خدا و آنان زبونند» فرمود: جابجا شدن هر سايه كه خدا آفريده سجده او است براى خدا زيرا چيزى نباشد جز اينكه سايهاى دارد كه بجنبش او بجنبد. و جابجاشدنش سجده او است.پ 10- و از همان (382) در قول خدا «چيزى نيست جز اينكه تسبيح گويد بحمدش» جنبش هر چيزى تسبيح او است براى خدا عزّ و جلّ.پ 11- و از همان: در قول خدا «و درخت و جنبندهها» لفظ شجر مفرد است و معناى جمع دارد (437) و در قول خدا «و روان كرديم برايش چشمه قطر» فرمود: مس زرد است.پ 12- مناقب ابن شهر آشوب. ضباع بن نضر هندى بامام رضا عليه السّلام گفت: اصل آب چيست؟ فرمود مايه آب ترس خداست، برخى از آسمانست كه در زمين روانش سازد در چشمهها و برخى آنست كه بر آنست زمينها و مايه همه يكى است، شيرين و گوارا، گفت: چگونه از آنها چشمههاى نفت و كبريت و قير باشند و نمك و مانند آن فرمود: گوهر زمين آنها را دگرگون كرده و منقلب شدند مانند انقلاب آب انگور به مى، و برگشتن مى بسركه، و چنانچه از ميان سرگين و خون شير پاك بر آيد گفت: از كجا انواع جواهر بر آيند؟ فرمود: از همان برگردند مانند برگشتن نطفه بعلقه و علقه بمضغه، در آنجا تركيبى است بر بنياد چهار ضد گفت: چون زمين از آب آفريده شده و آب سرد و تر است چگونه زمين سرد و خشك شده؟ فرمود:
ترى رفته و خشك شده، گفت: گرما سودمندتر است يا سرما؟ فرمود: گرما زيرا زندگى از گرمى است، و سردى مرگآور است و همچنين زهرهاى كشنده گرم كم زيانترند و سالمتر از زهرهاى سرد.پ توضيح: اينكه فرمود: از ترس خدا، اشاره است بدان چه در برخى كتب
آسمانيست كه خدا تعالى نخست درّى سفيد آفريد و از هيبت بدان نگريست و آب شد «آبى كه بر آنست زمينها» يعنى درياى اعظم «1» «دگرگون كرده آن را گوهر» زمين كه از آن جوشيده «از گرمى زندگى» يعنى از جنس آنست، چون روح حيوانى و حرارت غريزيه مايه زندگيند و نبود آنها مايه مرگ است، و در اين حديث است اشارهاى بدان چه حكماء در باره پيدايش معادن گفتهاند، و بايد آنچه را در اين باره گفتند ياد آور شويم.
گفتهاند مركبات مزاجدار سه گونهاند بنام مواليد، و آنها معادن، گياهان، جاندارانند، و علت انحصار اينست كه اگر خوراك داشته باشند يا حس و حركت با اراده دارند يا نه اگر دارند جاندارند و اگر ندارند گياه و اگر خوراك ندارند معادنند، و بعضى گفتهاند شرط احراز حس و حركت در جاندار براى اينست كه گياه و معدن فاقد آنها باشند، بلكه ادعا شده كه گياه هم شعور و اراده دارد، و نشانههائى بر آن دلالت دارند چنانچه در ميل و عشق نخله ماده به نر مشاهده مىشود تا آنجا كه اگر گرد نر بر آن نريزند بر ندهد.
و هم توجه ريشههاى درخت بسوى آب و شاخههاى آن بفضاى آزاد، و اين از قواعد فلسفه هم بدور نيست، زيرا دورى مزاج از اعتدال حقيقى تدريجى است و نقصان استحقاق صور جانداران و خاصيت آنان در درجه پيشتر بايد بنهايت سستى و نهانى رسد، و همچنين صور و خواص گياهان، از اين رو اتفاق دارند كه برخى معادن بافق گياه رسند و برخى گياهان بافق حيوان كه از آنها است نخله خرما.پ و برخى گفتند آخرين طبقه معادن پيوست است به نخست طبقه گياهان
چنانچه مرجان يكى از معادن در تك دريا قوه نماء دارد و نزديك است با گياهانى كه در فصل بهار برويند و پژمرده شوند و زود نابود گردند و آخرين طبقههاى گياه پيوست است بنخست طبقه جاندار چون نخل كه مانند جاندار اگر زير آب رود يا سرش را ببرند بميرد و اگر گرد نر بدان نپاشند بر ندهد و بوى گلش ببوى منى ماند و بيكديگر عاشق شوند و بر ندهند تا از گرد معشوق بدان ريزند.
و برخى بديگرى روى آرند و آنها نزديك بجاندارانند كه در زمينهاى نمناك پديد آيند چون كرم خراطين و مانند آن و آخرين طبقه جانداران بافق آدمى پيوندند مانند فيل و ميمون كه بزودى آموخته شوند و در بسيارى اوصاف بآدمى مانند و چون سودان و تركها باشند كه از آدميت جز خوردن و نوشيدن و خوابيدن و گائيدن ندارند.
سپس آنها گفتند بخار دودى كه درون زمين حبس شوند از آنها رجفه و زمين لرزه و چشمه پديد آيد و اگر فزون نباشند تركيبات بسيارى گوناگون در اندازه و كيفيت و مزاج بتناسب جا و زمان و آمادگى پديد آيند و بفرمان خدا اجسام معدنى از آنها پديد گردند و آنها نخست طبقه از مركبات عنصرى تام المزاج باشند و اگر بخار بر دود غالب باشد مانند يشم و بلور و زيبق و جز آن از جواهر زلال پديد گردند و اگر دود غالب باشد و زارع و كبريت و نوشادر برآيند و از آميزش برخى از اينها با ديگران معادن ديگر پديد گردند و اصناف معادن پنج است.
[أصناف معادن]
پ1- ذائب منطرق كه هم آب مىشود و هم كشيده مىشود، و آن جسمى است كه تر و خشك در آن منجمد شده بوجهى كه آتش نميتواند آنها را از هم جدا كند و مزاج روغنى نيرومند دارد كه جسم بواسطه آن كششپذير است و سايش بردار بواسطه انبساط و كششى كه بخود گيرد تا اندازهاى در طول و عرض بىآنكه چيزى از دست بدهد و آب شدن سيلان و روانى جسم است بواسطه ملازم بودن مايه ترى و خشكى آن كه همديگر را از دست ندهند و تحليل نروند و انواع آن هفت است: طلا،
نقره، قلع، سرب، آهن، مس، و خارصينى.پ گفتهاند: خارصينى فلزيست مانند مس كه از آن آينهها سازند كه خواصّى دارد، و برخى گفته در زمان ما وجود ندارد و آنچه از آن آينه سازند آهن چينى و هفتجوش نام دارد و فلزيست مركب از برخى فلزات و خارصينى نيست، و آب شدن در جز آهن روشن است و آهن را با حيله صنعت آب كنند، و نشانهها هست كه مايه اين هفت فلز زيبق است و كبريت و اختلاف آنها باختلاف اوصاف آن در وضع آميزش و اثر پذيرى از همدگر پديد شود اما نشانهها اينست كه همه اينها خصوص قلع چون آب شوند نمايش زيبق دهند، و زيبق با بوى كبريت بشكل قلع شود و زيبق با همه اينها تركيب مىشود.
و اما چگونه اين فلزها از زيبق و كبريت تكوين شوند؟ اينست كه چون زيبق و كبريت زلال باشند و با هم كاملا پخته شوند و كبريت سفيد و نسوخته بجا ماند نقره پديد گردد و اگر كبريت سرخ باشد و رنگآميزى نيرومند و لطيف و نسوخته داشته باشند طلا پديد گردد، و اگر هر دو پاك باشند و كبريت نيروى رنگآميزى نيرومندى دارد ولى بيش از پخت كامل سردى خشك كن و بند كنى بدو رسد خارصينى پديد گردد.
و اگر زيبق زلال باشد و كبريت تيره و با اين وصف نيروى سوزندهاى داشته باشد مس پديد گردد، و اگر خوب با زيبق نياميزد و تركيب كامل بخود نگيرد بلكه رده رده درون آن در آيد قلع بوجود آيد، و اگر زيبق و كبريت هر دو تيره و بد باشند و خوب تركيب شوند و در خلال زيبق ماده زمينى باشد و در كبريت سوزندگى آهن پديد گردد و اگر تركيب سست باشد سرب شود و قلع سياه نام گيرد.
مؤلف مواقف پس از شرح اين تقسيم گفته: و تو دانائى كه اين تقسيم انحصارى نيست و پيدايش بدين روش يقينى نيست و صرف حدس و تخمين است، و اگر پذيرفته شود، دليلى نيست كه بر جز اين روش نشود، با اينكه هوسبازان كيمياگرى نسبت بجسد اين هفت فلز و روحى كه صورت طلائي و نقرهاى افاده كند فنونى دارند
و بعقيده ما همه از اثر خداوند فاعل مختار است بىوابستهگى بدان چه آنها ياد كردهاند- پايان-پ 2- ذوبشدنى شعلهگير و آن جسمى است كه رطوبت روغنى دارد با خشكى و مزاج نابرجا و از اين رو آتش ميتواند تر را از خشك جدا كند و شعله از آن بر آرد چون كبريت كه از مايه آبى خمير شده با زمين و هوا بوجود آيد و تخميرش با حرارت باشد تا مايه آبى روغنى گردد و با سرما بسته شود، و مانند زرنيخ جز اينكه مايه روغنى در آن كمتر است.پ 3- ذوبشدنى كه نه كشيده شود و نه شعله گيرد، و امتزاج تر و خشكش سست است و رطوبت آن كه بحرارت و خشكى بسته شده بسيار است چون زاغها كه از نمك و كبريت و سنك تركيب شوند و داراى نيروى برخى فلزهاى ذوبشدنى هستند، و مانند نمكها كه از آبى تكوين شوند كه دود گرم و لطيف و پر آتشى دارند و با خشكيدن بسته گردند و طبع زمينى و دودى بر آنها غالب است و از اين رو خاكستر سوخته بوسيله طبخ و تصفيه نمك بدست آرند.پ 4- آنكه نه ذوب شود و نه كشش دارد براى آنكه اجزاء فزونتر و اجزاء خشكش بسختى در آميختهاند تا آنجا كه آتش نتواند آنها را از هم جدا سازد و شعله برافرازد مانند زيبق كه تركيبى است از آب بسيار زلال و دودى كبريتى و لطيف كه خوب بهم آميختهاند و هيچ صفحه از آن جدا نگردد جز اينكه صفحه ديگر از آن ماده خشك جاى آن را پر كند، از اين رو بدست نچسبند و شكل كامل ظرفش را بخود نگيرد.
و نمونه آن قطرههاى آبيست كه روى خاك نرم بچكد كه بهر قطره غلافى از خاك احاطه كند بطورى كه قطره بشكل خود بماند بر روى خاك و چون دو قطره آن بهم بر خورد بسا پوست بتركد و بصورت يك قطره در غلاف بزرگتر پديد شوند، و سفيدى جيوه براى زلالى مايه آبى آنست و سفيدى مايه زمينى آن و آميختن با ذرههاى هوا.
پ5- آنچه نه ذوبشدنيست و نه كشش بردار براى خشكى و سختي امتزاج ميان اجزاء تر و اجزاء خشك زور دار آن بطورى كه آتش نميتواند آنها را از هم جدا كند با اينكه سردى آبى آنها مايه زمينى را تحليل برده و رطوبت زنده روغنى در آنها نمانده و از اين روكشش پذير نيستند، و چون بسته شدن آن با خشكيدنست آب شدنى نيست مگر به صنعتى حيلهگر بطورى كه ديگران آن گوهر بجا نماند بخلاف آهن آب شده چون ياقوت و لعل و زبرجد و مانند آنها از سنگهاى بهادار.
و آنگه برخى معدنيها هستند كه ميتوان با صنعت آنها را ساخت بآماده كردن مواد و تكميل استعداد، چون نوشادر و نمك مصنوعى و براى برخى مانند بدلى توان ساخت كه امتياز آنها از معدنى اصلى در نظر سطحى دشوار است مانند طلا و نقره و لعل و بسيارى از سنگهاى بهادار معدنى، و آيا ساختن حقيقت اين جواهر بىمعجزه بودن ممكن است يا نه؟ بسيارى از خردمندان معتقدند كه ساختن طلا و نقره واقع است.
و ابن سينا گفته امكانش دليلى ندارد تا چه رسد بوقوعش، زيرا شخصيت نوعي اين انواع دانسته نيست و نادانسته را نميشود بوجود آورد، آرى ممكن است مس را برنگ نقره كرد و نقره را برنگ طلا و نواقص قلع را زدود، ولى تغيير اين امور تغيير شخصيت نيست و صرفا تغيير عوارض است و لوازم و پاسخ او را دادند كه امتياز فلزات بشخصيت ذاتى آنها نيست بلكه ذات همه يكى است و اختلاف آنها بعوارض است كه تغيير پذيرند.
و اگر بپذيريم كه صورت نوعيه آنها مختلف است نپذيريم كه مجهول مطلق باشند و باعتبار خواص و لوازم آنها معلومند و گرچه تفصيل و ماهيت آنها دانسته نيست و دانستن آنها در ساخت و صنعت لازم نيست و همان دانستن موادى كه مايه گمان بافاضه صورت باشد كافى است.
چنانچه از مو مار سازند و از بادروج عقرب، و همان ساختن ترياق با خواص و آثارى كه دارد گواه امكان آنست، آرى سخن در وقوع است و دانستن همه
مواد و فراهم كردن استعداد و از اين رو است كه كيمياء نامى است و نامدارى ندارد و اسم بىمسمى است.پ ميگويم: از برخى اخبار بر آيد كه ثابت است ولى معلوم نيست كسى جز معصوم آن را بداند، و هر چه كه را ديديم و شنيديم كه مدعى علم بدان بود نيرنگ باز و فريبكار بود و فريب خوردهها بدنبال آنهايند و صرف عمر در آن بيهوده و بىسود است.
پ13- در توحيد مفضل: امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر خواستاران كيميا ميفهميدند آنچه در عذره است بگرانترين بهايش ميخريدند و بر سر آن دعوا ميكردند.پ 14- در كافى (ج 5 ص 207): بسندش از ثمالى كه بامام ششم عليه السّلام ببازار مس گذر كردم، گفتم قربانت اصل اين مس چيست؟ فرمود: نقره است جز اينكه زمين آن را فاسد كرده و هر كه تواند فسادش را بيرون آرد از آن سود برد.پ 15- در مجازات النبويه رضى است كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: در باره كوه پشتش دژ است و درونش گنج.
سيد- ره- گفته: اين سخن مجاز گوئى نيست زيرا درون كوهها بطور حقيقت گنج باشند، و همانا اراده كرده است كه صاحبانش از آن تيكهها بر آرند كه مالشان فزايد و حالشان نيك شود، و پشت كوهها دژ است، يعنى نجات از هلاك است و پناهگاه هنگام گريز.پ 16- در خرائج: كه احمد بن عمر حلال گويد بابى الحسن دوم عليه السّلام گفتم قربانت: من از اين صاحب رقه بر تو نگرانم. فرمود: از او زيانى بمن نرسد، راستى خدا را سرزمينها است كه طلا ميرويانند و خدا آنها را بناتوانترين خلقش كه مورچه است حفظ كرده و اگر يك فيل بدان رو كند نتواند بآنها رسد، و شاء گفت: من از اين بلاد پرسيدم و پيش از پرسشم اين حديث را شنيده بودم، و بمن گزارش شده كه ميان بلخ و تبت باشند كه طلا رويند و در آنها مورچهايست بمانند سگها كه بر گردن قلّاده
دارند، پرنده بدان نگذرد تا برسد بديگرى، مورچهها شب در سوراخ خود بخوابند و روز بدرآيند.
و بسا با اسبهائى كه در شب 30 فرسخ راه روند بدان جا دستبرد زنند و بارهاى خود را پر كنند و بدر روند و ناگاه مورچهها بدنبال آنان بيرون شوند، و چون باد بدوند و بهر چه برسند آن را پاره پاره كنند، و بسا كه با تيكههاى گوشت آنها را سرگرم كنند و از آنها برهند و اگر بدانها رسند با اسبانشان آنها را تيكه تيكه كنند.پ بيان: رقه شهريست كنار فرات و مقصود از صاحبش هارونست كه در آن روزگار آنجا بوده ...پ 17- در كافى: بسندى كه بامام رضا عليه السّلام گفته شد: چنين سخنى ميگوئى با اينكه شمشير خون ميچكاند؟ فرمود: خدا را درّهايست از طلا كه با ناتوانترين خلقش كه مورچه است آن را حمايت كرده و اگر شتران بختى قصد آن كنند نتوانند بدان رسند.پ 18- توحيد مفضل: امام صادق عليه السّلام فرمود: اى مفضّل بينديش در اين معادن و جواهر گوناگونى كه از آنها برآيند مانند گچ، ساروج، آجر، زرنيخ، مرداسنج، سنگ سرمه (توتيا خ ب) زيبق، مس، قلع، نقره، طلا، زبرجد، ياقوت زمرّد، و انواع سنگها و همچنين آنچه از آنها برآيد چون قير، موميا، كبريت و نفت و جز آنها كه مردم براى نيازهاى خود بكار برند، آيا بر خردمندى نهانست كه اينها همه ذخيرهها باشند كه براى آدمى فراهم شدهاند در زمين تا آنها را بر آرد و در نيازمنديهاى خود بكار برد، و حيله مردم با همه تلاش در آن بدان جا نرسيد كه آنها را بسازند.
زيرا اگر بعلم كيميا و فلز سازى دست يافته بودند بناچار ظاهر ميشد و در جهان شايع ميشد، و نقره و طلا فراوان ميشدند و از نظر مردم مىافتادند و ارزش خود را از دست ميدادند و ديگر در خريد و فروش و معاملات از آنها استفاده نميشد و سلطان از آنها خراج نميگرفت و براى بازماندهها پس انداز نميشدند، و با اين حال بمردم
عطا شده است صنعت مفرغسازى از مس و بلور سازى از ريگ، و نقره سازى از قلع، و طلا سازى از نقره و مانند آن كه زيانى ندارند.پ بنگر چگونه در آنچه زيانى ندارد بآنها آزادى داده شده، و از آنچه زيان دارد منع شدند، و هر كه به بن معادن رسد بيك وادى بزرگى برخورد كه آبى خروشان دارد و بتك آن دست نرسد و گذر از آن ميسر نباشد، و در پس آن كوهها از نقره باشد.
از اينجا در تدبير خالق حكيم انديشه كن كه- جل اسمه- خواسته ببندههايش توانائى و وسعت خزائنش را بنمايد تا بدانند كه اگر خواهد بآنها كوههاى نقره بدهد تواند ولى در آن مصلحت نيست، زيرا در اين صورت از اعتبار ساقط ميشد و سودى نداشت، و از اينجا عبرت گير كه بسا چيز تازهاى ببازار آيد و تا اندك و كميابست نفيس و باارزش است و چون در دست مردم فراوان شد از نظر افتد و ارزش آن كم شود و نفيس بودن اشياء از كميابى آنها است.
تتميم پرسوديست [در باره اثر بخشى خدا در ممكنات]
پبدان آنچه از آيات بسيار و اخبار متواتر بر آيد اينست كه اثر بخشى خدا در ممكنات نياز بمايه و آمادگى ندارد و همانا فرمانش اينست كه چون خواهد چيزى را گويد باش و ميباشد، خدا بهر چيز سودى و اثرى و خاصيتى سپرده و اثر بخشى آنها وابسته باذن خدا تعالى و جلو نگرفتن وى از آنست، چنانچه شيوه خدائيست كه آدمى را از آميزش مرد و زنى و نطفه در رحم و علقه و مضغه كردن آن آفريند، و چون جز آن را خواهد آدم بىپدر آفريند مانند عيسى و بىمادر نيز مانند آدم و حوّاء، و شب پره عيسى و پرنده ابراهيم و جز آن از معجزههاى ثابت پيغمبران در باره زنده كردن مردهها.
آتش را سوزان ساخته و چون جز آن خواهد باو گويد سرد و سلامت باش بر ابراهيم، سنگين را فرو شو در آب و بزير آن از هوا نموده، و قدرت نمائى كرده كه بسيارى بر روى آب راه روند و آنها را بآسمان بالا برده، آب بطبع خود فروگير است ولى حكم كرد تا كوهها از آن در هوا بر آمدند و بنى اسرائيل از دريا گذشتند،
و كسى كه چنين نگويد نميتواند معجزههاى ثابت پيغمبران و اوصياء را باور كند، و چنين است شيوه خدا در بسته شدن جواهر در كانها بوسائل اثر بخش زمينى و آسمانى براى برخى مصالح.پ و چون كمال قدرت خويش نمايد و مقام ولىّ خود را بلند كند ريگ را در مشت او گوهرى تابان سازد و آهن را در پنجه او خميرى نرم، و همه بدنهاى پوسيده را يكباره در روز قيامت زنده از گورها برآرد، و هيچ كدام اينها و مانندشان با قواعد فاسده و آراء بىارج فلاسفه استوار نباشد «1».
و برخى فلسفهبافان براى كنار بودن از تشهير و تكفير گفته: برگشت روح به تنى چون تنى كه پيشتر در دنيا داشته در روز قيامت نشدنى نيست و طبق بيان شرع ممكن است و استبعادى ندارد، و نبايد كه آمادگى آن مانند تن دنيوى براى پذيرش روح تدريجى باشد كه دوران نطفه تا تن كامل را طى كند مانند دوران توالد و تناسل.
زيرا اين يك روشى از پديدشدنست و پديد شدن آدم بدان منحصر نيست چون رواست كه تن اخروى يكباره پديد شود براى خصوصيت زمان و مكان و اوضاع فلكى مربوطه بدان كه خواست خدا را در آفرينش مردم و تنسازى آنها يكباره فراهم نمايند و يكباره روح در همه آنها دميده شود بوسيله يك فرشته، و خدا كه بخشنده جانها است بر اثر حصول مزاج مخصوص بار ديگر آنها را بدين ابدان بر گرداند چنانچه هزارها صنف جاندار مانند مگس و جز آن در تابستان از عفونات يكباره بوجود آيند.پ و نبايد كه نحوه تعلق جان بتن در آغاز و در معاد يكى باشد بلكه رواست تعلق
اخروى نيرومندتر باشد بطورى كه مانع از كارهاى نشناخته و آثار شگفتبار نباشد و بتواند امورى كه در دنيا از او نهان بوده مشاهده كند و توانا باشد بر آفريدن صورتهاى شگفت و ناشناس زيبا يا زشت بتناسب اوصاف و اخلاقى كه دارد- پايان.
و چون در سخن او بينديشى ميفهمى با همه سرپوشى كه روى عقيده خود نهاده باز هم خود را لو داده.
و برخى پزشكان ديرين در بيان تشريح اعضاء و فوائد آنها از جالينوس چنين نقل كرده كه موى ابروان و مژگان نه از اندازه لازم كوتاهترين و نه بلندتر و براى آنها اندازه ثابتى است كه درازتر از آن نشوند و اما موى سر و ريش بسيار دراز شوند، و سببش اينست كه موى سر و ريش دو سود دارند يكى پوشاندن بشره زير آنها و ديگرى بيرون كشيدن مواد زائده از درون تن، و پوشش و پرده بودنشان از چند راه است و نسبت بسن و اوضاع و احوال و جاى زندگى و زمان آن فرق ميكند، زيرا نياز يك مرد كامل بموى بلند مانند نياز يك كودك خردسال نيست و نه مانند نياز يك پير شكسته و نه يك زن.
و همچنين نياز بدان در تابستان و زمستان برابر نيست و نه در سرزمينهاى گرم و سرد، و نياز كسى كه چشمش درد كند و سرش درد كند بدان چون نياز يك تندرست نيست، از اين رو ما بايد درازى مو را در هر وقتى باندازه مناسب آن بسازيم، و اما دو ابرو و مژه اگر فزون يا كاسته شوند سودشان تباه شود، زيرا سود مژه اينست كه مانند ديوارى برابر ديده باشد تا چيزى خرد در آن نيفتد هنگامى كه باز است.
و موى دو ابرو سدّند در برابر آب و عرقى كه از سر بديدهها سرازير شوند، و اگر از درازيش كاسته شود يا از شمارش كم گردد بسود مورد نياز آن زيان رسد، زيرا مژگان كوتاه مانع افتادن خردهها در ديده نگردد و ابروان كم و كوتاه مانع از رسيدن آب و عرق بچشمها نشوند، و اگر بلندتر از اندازه شوند ديگر بارو نباشند بلكه مژگانها روى ديده افتند و مانع ديد شوند و ابروها هم روى ديده سرازير شوند و وسيله رسيدن آب و عرق بدان شوند نه مانع آن گردند با اينكه جلو حدقه چشم بايد
بخوبى باز باشد تا جلو ديد آن گرفته نشود.پ و چون واقع مطلب همين است كه گفتم در اينجا بايد گفت: آفريدگار باين موى ابرو و مژگان فرموده تا بهمين اندازه بمانند و بلندتر نشوند و مو هم اين فرمان را پذيرفته و انجام داده، و براى هراس و ترس از مخالفت فرمان خدا نافرمانى نكرده و يا شرمش آمده از خدا كه باو فرمان داده و يا اينكه موجودش ميداند كه اين اندازه بهتر است و ستودهتر كار او است، اما موسى در امور طبيعى بوجه يكم رأى داده و آن را فرمان خدا دانسته و اين رأى نزد من پسندتر و بهتر است از رأى ابيقور كه وجه دوّم را اختيار كرده و كار طبيعت دانسته.
و بهتر اينست كه هر دو را كنار گذاشت و گفت خدا مبدأ آفرينش همه چيز است چنانچه موسى گفته ولى ماده هم بر آن مبدأ فزونى آورده و اثر بخشيده، زيرا آفريننده ما موى مژگان و دو ابرو را نيازمند كرده كه در يك اندازه از درازى باشند، براى اينكه مناسبتر و بهتر است، و چون اين را دانسته زير مژگان جرمى سخت بمانند غضروف نهاده بدرازاى پلك چشم و زير دو ابرو پوسته سختى چسبيده به غضروف دو ابرو گسترده، زيرا براى ماندن مو بيك درازا همين بس نيست كه گفته شود خدا خواسته چنين باشد، چنانچه اگر خدا خواهد سنگى يكباره آدم شود نشد نيست.
و فرق ميان ايمان موسى و ايمان ما و افلاطون و يونانيان ديگر همين است، موسى پندارد كه تنها خواست خدا براى آراستن ماده و آماده كردنش بس است، و در جا آراسته و آماده شود، و اين براى آنست كه همه چيز را در بر خدا شدنى ميداند و اگر خدا بخواهد از خاكستر يكباره اسبى يا نره گاوى آفريند تواند، اما ما اين را ندانيم و ميگوئيم برخى چيزهايند كه خود بخود نشدنى هستند و اين چيزها را اصلا خدا نخواهد كه باشند، و تنها چيزهاى شدنى را خواهد و از ميان آنها هم مناسبتر و بهتر آن را برگزيند و بيافريند.پ از اين رو چون بهتر و مناسبتر براى مژگانها و موى ابروان اينست كه باندازهاى از درازا و بشماره معينى بمانند كه دارند ما نگوئيم بمحض اينكه خدا خواسته
فورا چنين شده براى اينكه اگر هزار هزار بار هم خدا ميخواست چنين باشند هرگز چنين نميشدند در صورتى كه زير آنها پوسته نرمى بود براى اينكه اگر بيخ موها در جرم سختى كاشته نبودند با اينكه دگرگونى بسيارى نسبت بوضعى كه دارند در آنها رخ ميداد بر پا و راستا بجا نميماندند.
و چون مطلب چنين است گوئيم خدا دو سبب سازى كرده يكى اختيار بهترين حال و مناسبترين آن براى كار خود و دوم اختيار مادهاى كه موافق آنست و از اين رو چون بهتر و نيكتر اين بود كه موى مژگان بر پا و راستا باشد و بر اين حال و بدرازاى مقرر خود بماند و شماره آن محفوظ باشد بنگاه آن مو را و مركزش را جرمى سخت ساخت و اگر آن را در جرم سستى نهاده بود از موسى نادانتر بود و از فرمانده قشونى كه كم خرد است و پايه با روى شهر يا دژى را بر زمين سست درون آب نهد.
و همچنين پايدار ماندن موى دو ابرو دوامش بر يك حالت از اينجا است كه ماده خوبى براى آن اختيار كرده، و چنانچه گياه كه در زمين تر رويد چاق و فربه مىشود و دراز ميگردد و خوب نشو و نما ميكند و آنچه از آن در زمين سخت خشك باشد نمو نكند و دراز نشود چنين است وضع دو امر در اينجا- پايان سخن او- كه خدا عذابش را فزون سازد.پ ميگويم: از سخن پست آلوده بكفر او امورى روشن شود.
1- آنچه گفتيم كه پيغمبران وحى گير از آسمان قائل نبودند بتوقف اثر بخشى خدا- تعالى شأنه- بر آمادگى ماده و محال نميدانستند كه اراده او تعلق گيرد بايجاد چيزى از چيزى بيفاصله زمان و بىآمادگى و او را رسد كه هر چه را از هر چه بخواهد 2- حكماء عقيده بنوبت پيغمبران نداشتند و بآنها ايمان نداشتند و پنداشتند كه آنها هم مانند خودشان رأى و نظرى دارند گاهى درست و گاهى نادرست و دانش آنها خدا داد نيست چنانچه پيروانشان معتقدند.
3- منكر بيشتر معجزات انبياء بودند زيرا معجزه آنها بنظر او از نشدنيها بوده است در غالب.
4- آنان در هر زمانى معارض دينداران بودند چنانچه در اين زمانه هم چنين باشند.
شيخ مفيد- قدس سره- در كتاب مقالات گويد: طبع معنائيست درون جسم كه او را آماده پذيرش كند چون ديده كه در آن طبعى است و آن را آماده احساس و ادراك نمايد سپس گفته: آنچه بالطبع در چيزى پديد شود كار سبب ساز آنست در صاحب طبع و در حقيقت خود طبع هيچ كارى ندارد.
اين عقيده ابى القاسم كعبى است و آن مخالف مذهب معتزله است در باره طبع و مخالف فيلسوفهاى خدا نشناس در آنچه معتقدند از كارگرى طبع، سپس گفته:
بسيارى از يگانه پرستان معتقدند كه همه اجسام مركبند از چهار طبع كه حرارت و برودت و رطوبت و يبوستند، و دليل آن آوردند كه هر جسمى بدانها تجزيه شود و بمشاهده بدل شدن آنها بيكديگر چنانچه آب بخار شود و بخار آب و مردار جاندار شود و جاندار مردار، و خاصيت آتش و آب و هوا و خاك در هر جسمى هست، و هيچ جسمى از آنها برون نيست و بر خلاف آن تصور ندارد و بچيز ديگرى تجزيه نشود.
اين روشن و بىپرده است دليلى براى رد آن در دست ندارم كه مورد اعتماد باشد، و آن را مخالف هيچ مقامى از يگانهپرستى ندانم و نه مخالف عدل و وعيد و نبوات و شرائع تا براى دورش اندازم بلكه مؤيد در دين است و مؤكد دليلهاى خداشناسى و حكمت و يگانگى او، و از كسانى كه بدان معتقدند از سروران علم كلام نظام است و بلخى و پيروان او.
شيخ رضى امين الدين طبرسى- نور اللَّه مرقده- در مجمع البيان در تفسير سوره الفيل پس از ايراد داستان مشهور گفته: در اين داستان حجتى روشن و پشت شكن است براى فلاسفه و ملحدان و منكران معجزه خارق عادت زيرا هيچ از آنچه خدا در باره اصحاب فيل ياد كرده نميتوان وابسته بطبيعت و ماده دانست چنانچه صيحه آسماني و باد عاد و خسف قارون و جز آن را كه خدا بدانها امم گذشته را نابود ساخته
بدان وابستهاند.پ زيرا در سراى ماده هيچ نشانهاى بر فرستادن گروههاى پرنده بهمراه سنگهاى كشنده براى نابود كردن مردمى معين وجود ندارد كه بويژه آنان را سنك باران كنند نه ديگران را و خصوص آنها را سنگ باران كنند تا نابود شوند و بديگرى سنگ نزنند.
و هر كه بهرهاى از خرد و فهم دارد شك ندارد كه اين كار نباشد جزاز خدا تعالى سببساز هر سبب و رام كن هر دشوار، و كسى را نرسد كه آن را منكر شود، زيرا پيغمبر ما چون اين سوره را بر مردم مكه خواند با آنكه در تكذيب او سخت گير بودند و در رد او اصرار داشتند منكر آن نشدند بلكه بدان اعتراف كردند چون بداستان اصحاب فيل فاصله داشتند.
(بلكه بسيارى از آنها آن را بچشم خود ديده بودند) و اگر اين حقيقت نداشت منكر آن ميشدند و آن را بهتر دليل بر كذب او ميدانستند، چگونه ممكن بود؟ با اينكه آن را آغاز تاريخ ساخته بودند چنانچه ساختمان خانه كعبه را و مرگ قصىّ بن كلاب را پيش از آن و جز آنها، شعراء در باره فيل بسيار سرودهاند و راويانشان از آنها نقل كردند.
من گويم: اين جنايت بدين و نشر كتب فلسفه ميان مسلمين از بدعتهاى خلفاء جور و معاندان أئمه دين بوده، تا مردم را از آنها و از شروع مبين رو گردان سازند، دليل بر آن نقل صفدى است در شرح لامية العجم كه چون مأمون با يكى از پادشاهان مسيحى- بگمانم سردار جزيره قبرس بود- پيمان آتش بس امضاء كرد، خزانه كتب يونان را از او خواست كه در كتابخانهاى گرد بود، و كسى را بر آن اطلاعى نبود، پادشاه همه مشاوران خود را انجمن كرد و در اين باره با آنها مشورت كرد و همه رأي مخالف دادند جز يك مطران كه رأى داد همه اين كتابها را براى آنها بفرست چون اين كتب در هيچ دولت دينى منتشر نشوند جز اينكه آن را تباه كنند، و ميان علماى آنها اختلاف اندازند.
پو در جاى ديگر گفته: مأمون مبتكر نقل كتب از زبان خارجى و ترجمه آنها نبود بلكه پيش از او بسيارى نقل شده بودند، زيرا يحيى بن خالد بن برمك بسيارى از كتب پارسى را بعربى برگرداند چون كليله و دمنه، و براى او كتاب مجسطى يونانى را ترجمه كردند، و مشهور است كه نخست كسى كه كتب يونان را بعربى برگرداند خالد بن يزيد بن معاويه بود كه بكتب كيمياء دل بسته بود.
و دليل بر اينكه خلفاء و پيروانشان رو بفلسفه داشتند، و يحيى برمكى دوستدار آنها بود و مذهب آنها را تاييد ميكرد روايتى است كه كشى بسند خود از يونس بن عبد الرحمن باز گفته كه يحيى بن خالد برمكى در دل گرفته بود طعن و انتقاد هشام را بر فلاسفه، و ميخواست هارون را بر او بشوراند و او را بكشتن كشد- سپس داستانى دراز در اين باره دارد كه ما آن را در باب اصحاب كاظم عليه السّلام آورديم.
و از آنست- كه يحيى هارون را در اتاقى نهان كرد و هشام را دعوت كرد تا با علماء مناظره كند، و دنباله سخن را بامامت كشيدند و هشام حق آن را بيان كرد و هارون خواست او را بكشد و او گريخت و از ترسى كه داشت مرد- رحمه اللَّه- و اصحاب در كتب او كتاب رد بر اصحاب طبايع را بر شمردند، و هم كتاب رد بر ارسطو را در توحيد، و شيخ منتجب الدين در فهرست خود كتاب «تهافت الفلاسفه» را از كتب قطب الدين راوندى شمرده، و نجاشى در كتب فضل بن شاذان كتاب رد بر فلاسفه را بر شمرده و او از اجله اصحابست.
و صدوق در آغاز كتاب اكمال الدين از آنها انتقاد كرده، و رازى در تفسير قول خدا تعالى «هر آنگاه رسولانشان آمدند با دليلهاى روشن شاد شدند بدان علمى كه داشتند» گفته در آن چند وجه است، و آنگه در ضمن وجوه گفته: يكى آنكه مقصود از اين علم علم فلاسفه و دهريان يونان باشد. كه چون وحى خدا را مىشنيدند. آن را در برابر دانش خود خوار ميشمردند، و از سقراط نقل است كه نام موسى عليه السّلام
را شنيد و باو گفتند كاش نزد او كوچ ميكردى پاسخ داد ما مردمى مهذب و آراستهايم و نيازى باستاد نداريم.
رازى در «المطالب العاليه» گفته: بگمانم گفته ابراهيم بپدرش «پدر جان چرا ميپرستى آنچه را كه نشنود و نبيند و سودى برايت ندارد» براى آن بوده كه پدرش بكيش فلاسفه بوده، و منكر بوده كه خدا توانا است و دانا بامور جزئيه است، از اين رو بوى چنين گفته است.