پ1- از قتيبه اعشى، گويد:
شنيدم امام صادق (ع) مىفرمود:
زن با ايمان از مرد با ايمان كمتر است، و مرد با ايمان از كبريت
احمر كميابتر است، كدامِ شما كبريت احمر را ديده است؟پ 2- از كامل تمّار، گويد: شنيدم امام باقر (ع) مىفرمود (تا سه بار):
همه مردم چون بهائمند، جز اندكى از مؤمنان، و (سه بار) فرمود: غريب است.پ 3- از ابن رئاب، گويد: شنيدم امام صادق (ع) مىفرمود به ابى بصير:
هلا به خدا، اگر من سه تن شماها را مؤمن كامل مىدانستم كه حديث مرا نهان نگاه مىدارند، روا نمىدانستم كه از آنها هيچ حديثى را نهان دارم.پ 4- از سدير صيرفى كه گويد: نزد امام صادق (ع) رفتم، و به آن حضرت گفتم: به خدا، براى شما روا نيست كه خانهنشين باشيد.
در پاسخ فرمود: اى سدير، چرا؟ گفتم: براى بسيارى دوستان و شيعيانِ شما و ياوران شما، به خدا اگر امير المؤمنين (ع) به اندازه شما شيعه و يار و دوستدار داشت، تَيم و عَدِىّ (ابو بكر و عمر) در بردن حقِ او طمع نمىكردند، فرمود: اى سدير، اميد است كه چه اندازه باشند؟ گفتم: صد هزار، فرمود: صد هزار؟ گفتم: آرى، و دويست هزار، فرمود: دويست هزار؟ گفتم: آرى، و نيمى از دنيا، گويد:
پامام دم بست و سپس فرمود:
بر تو آسان است كه باما خود را تا (يَنبُع) برسانى؟ گفتم:
آرى، فرمود: يك رأس الاغ سوارى و يك استر زين كردند، من پيشى گرفتم و سوار الاغ شدم، فرمود: اى سدير، ميل دارى كه الاغ را به من واگذارى؟ گفتم: استر زيباتر و آبرومندتر است، فرمود: الاغ براى من هموارتر و آسانتر است، آن حضرت سوار الاغ شد و من سوار بر استر و به راه افتاديم و رفتيم تا وقت نماز رسيد و فرمود: اى سدير، پياده شويم (ما را پياده كن خ ل) تا نماز بخوانيم، باز فرمود:
اين جا زمين شورهزار و نمكى است و نماز در آن روا نيست و رفتيم تا رسيديم به يك زمين سرخه و آن حضرت به غلامى نگاه كرد كه چند بزغاله را مىچرانيد و به من فرمود:
اى سدير، اگر من به شماره اين بزغالهها شيعه با اخلاص داشتم، براى من گوشهنشينى روا نبود، و پياده شديم و نماز خوانديم و چون از نماز فارغ شديم، من رو به سوى آن بزغالهها كردم و آنها را شمردم، بر خلاف انتظار 17 تا بودند.پ 5- از سماعة بن مهران، گويد: امام كاظم (ع) به من فرمود:
اى سماعه، در بسترِ خود آسودند و مرا به ترس انداختند، هلا به خدا سوگند، جهانى بود كه در آن جز يك تن خدا پرست نبود و اگر مىبود، خدا عز و جل او را هم نام مىبرد آنجا كه مىفرمايد (120 سوره نحل): «به راستى ابراهيم يك امّت بود خداشناس
و يگانه پرست بود و از مشركين نبود» تا خدا تنها عمر گذرانيد و سپس راستى كه خدا او را به اسماعيل و اسحاق مأنوس ساخت و سه تن يگانه پرست شدند، هلا به خدا كه مؤمن كم است و أهل كفر بسيارند، آيا مىدانى براى چه؟ گفتم: نمىدانم قربانت، فرمود: اين مسلمان نماها و شيعه مآبان وسيله انس و آرامش دل مؤمنان حقيقى هستند، آنچه در سينه دارند به آنها بگويند و به اين وسيله راحت مىشوند و آرام مىگردند.پ 6- از حمران بن أعين، گويد: به امام باقر (ع) گفتم:
قربانت، ما چه بسيار كم هستيم، اگر همه بر سر يك گوسفند فراهم شويم، آن را تمام نمىكنيم؟ فرمود:
من براى تو شگفت آورتر از اين را بازنگويم؟ همه مهاجر و انصار (از حقيقت ايمان) بدر رفتند جز- با دستِ خود اشاره كرد- سه تا، حمران گويد: من گفتم: قربانت، حال عمّار چون است؟
فرمود:
خدا رحمت كند عمّار را، أبا اليقظان بيعت كرد و شهيد كشته شد، من با خود گفتم: چيزى از شهادت بهتر نيست، فرمود: تو پندارى كه او هم چون آن سه تن بود؟ أيهات، أيهات.پ 7- از على بن جعفر، گويد: امام كاظم (ع) فرمود:
نه هر كس معتقد به ولايتِ ما است مؤمن است ولى مايهآرامش و انسِ مؤمنان شدهاند.